هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
عقلانیت و ضدعقلانیت /دكتر ابراهيم فياض
در طول تاريخ ايران، چه قبل از اسلام و چه بعد از آن، تصوف و عرفان مهم ترين عنصر ضدعقلانيت بوده و هست. تصوف از سال دوم هجري آغاز و با روي کار آمدن صفويه در ايران قوت گرفت. دوره صفويه اوج صوفي گري و البته رواج فساد در جامعه ايران بود. شاه سلطان حسين صفوي به عنوان نمونه اي از يک انسان صوفي مسلک، کسي بود که براي تير خوردن پرنده اي مي گريست! و البته بر اثر رواج همين مسايل، صفويه آن چنان از درون پوسيد که با حمله لات بيابان گردي به نام محمود افغان، از بين رفت. با وجود آن همه عظمت، اصفهان در عرض سه روز کاملا غارت شد. سلطان حسين حاکميت کشور اسلامي را به چنين کسي واگذار کرد و عقيده داشت اگر تا امروز تقدير چنين بوده که تاج شاهي بر سر ما باشد، امروز تقدير بر آن است که بر سر سلطان محمود باشد! چنين است که عرفان هيچ نوع تعيني ايجاد نمي کند و به شدت ضدعقلانيت عمل مي کند. جامعه براي پيشرفت نيازمند انسجام است و انسجام سبب تعين مي شود. پس جامعه پيشرفته، جامعه اي متعين است. براساس فقه اسلامي، وقتي در جامعه تعين ايجاد مي شود که هر چيز در جاي خود واقع شود. و حق و عدالت هم همين است. اين که بدانيم جايگاه هر کس کجاست؟ لياقتش چه اندازه است و براساس لياقتش کجا قرار مي گيرد؟ به عنوان مثال اگر حضرت علي(ع)، زياد ابن ابيه را به عنوان استاندار فارس منصوب مي کنند، بحث عرفاني اي در آن نمي يابيم. همان طور که از نام او پيداست، پدرش مشخص نبوده و پسرش هم که همان ابن زياد کربلاست. اما امام(ع) براساس ظاهر عمل مي کنند و او را به عنوان استاندار يکي از مراکز مهم حکومت قرار مي دهند. در زمان او بيشترين راه سازي در فارس انجام مي شود و او به نوعي سردار سازندگي فارس لقب مي گيرد! امام(ع) با نگاهي فقهي به مسايل مي نگرند و اين عين عقلانيت است. اگر امام(ع) مي خواست به باطن عمل کنند نبايد زياد ابن ابيه را انتخاب مي کردند، چراکه با وجود علم امامت مي دانستند که پسر او روزي فرزندشان را خواهد کشت و خودش نيز به امام حسن(ع) خيانت خواهد کرد و به معاويه مي پيوندد. اما به ظاهر عمل مي کنند آن چنان که پيامبر اکرم(ص) عمل مي کردند.
در اين جا سه مسئله پيش مي آيد: اول اين که عقلانيت جهت پيشرفت هر جامعه اي به شدت لازم است و با وجود عرفان، نوعي دوگانگي ميان ظاهر و باطن پديد مي آيد که طبيعتا مانع پيشرفت خواهد شد. در چنين جامعه اي هرکس براي اثبات خود، راه عرفان را در پيش خواهد گرفت و ازدياد عرفا و فِرَق عرفاني موجب رواج فساد و انواع سوءاستفاده هاي جنسي و مالي مي شود. عرفان به شدت ضد عقلانيت و پيشرفت است. فقاهت است که بنابر ظاهر عمل مي کند. بر همين اساس مخالفان حکومت اسلامي، شاه را که مقوله اي عرفاني است، وارد ساختار اجتماعي مي کنند و حکومت شاهنشاهي را به وجود مي آورند. در اين داستان، ابتدا شاه بسيار قدرتمند و کاريزماتيک ظاهر مي شود، در ميانه راه به فرد مستبدي بدل شده و در نهايت با روي کار آمدن فردي نالايق و فاسد از بين مي رود. در دوران هخامنشيان اول کورش کبير را مي بينيم، بعد از آن خشايار شاه متکبر و در آخر داريوش سوم فاسد که به راحتي از اسکندر شکست مي خورد. صفويان نيز با شاه اسماعيل قدرتمند آغاز مي شود، ميانه راه شاه عباس زورگو و در آخر نيز با سلطان حسين. تصوفي، منقرض مي شود! اگر عقلانيت باشد اين چنين نخواهد شد. اين که فقها هميشه تاريخ با عرفا درگير بوده اند، همين است.
ولايت فقيه نيز براساس فقاهت و به ظاهر عمل مي کند. بر همين اساس ولايت فقيه ضديت دارد با پادشاهي. بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، قانون اساسي به دستور امام(ره) به رفراندم گذاشته شد و با فاصله اي اندک، فرمان هشت ماده اي امام(ره) صادر شد. همه براساس عقلانيت و عمل به ظاهر. اما از آن طرف افراطي هاي اول انقلاب (راديکال هاي آن روز و اصلاح طلبان امروز) به باطن عمل مي کردند. عده زيادي را به راحتي اعدام کردند، اموال بسياري را به ناحق مصادره نمودند که الان مجبور به بر گرداندن شده اند. قصه تاريخ اين چنين است. اين ضد عقلانيت چندين ريشه دارد: يک ريشه برمي گردد به ساختار معرفتي دوران قبل از انقلاب. امثال سيد حسين نصر که انجمن سلطنتي فلسفه را با حمايت فرح پهلوي برپا کرده بود، نماينده اين طيف هستند. بعد از انقلاب تنها اسم آن عوض شده است. کتاب هاي او به صورت گسترده ترجمه و چاپ مي شود. حتي حوزه علميه افکارش را بازتوليد مي کند! وي در حمله به اصل نظام و ولايت فقيه، هيچ کوتاهي نکرده است. در يکي از مصاحبه هايش مي خوانيم: «انقلاب يک انحراف در تاريخ ايران بود.»
ريشه دوم به هايدگري ها برمي گردد (طرفداران فلسفه هايدگر). آن ها عقلي به شدت مسيحي، ضديهودي، ضدتاريخي و ضدپيشرفت و تکنولوژي دارند. به طور کلي براساس يک نوع عرفان مسيحي استوار شده اند. اين خط فکري، در ايران توسط امثال فرديد و شاگردانش بازتوليد و ايرانيزه شد. (فرديد عنصري شاهنشاهي و از جمله اولين مخالفت کنندگان با انقلاب بوده و از موسسان حزب رستاخيز است که ظاهرا اساس نامه حزب را نيز تهيه کرده است.) طرفداران هايدگر نقد تکنولوژي و اِعمال نوعي ضدعقلانيت در جامعه ايراني را در پيش گرفته اند.
سومين ريشه حوزه علميه قم است. آن عده افرادي که به ساختار شاه شيعه عادت کرده اند. اين عده معتقدند شاه به عنوان مظهر عقلانيت ايراني بر سر کار باشد و مراجع هم باشند! امثال کديور و مرحوم منتظري از طرفداران اين نظريه هستند. اما ولايت فقيه نباشد، چون اين دو را از بين مي برد. بسياري از روشنفکرها دنبال اين تفکر به راه افتاده اند. هدف آن ها برگرداندن ولايت فقيه به مرجعيت و از آن جا خلاصه شدن در مسايل فردي و اخلاقي است.
اين سه ريشه به شدت ضدعقلانيت عمل مي کنند. و همگي در قالب يک بحث عرفاني و شاهنشاهي مطرح مي شوند. در بُعد خارجي نيز روابط بين الملل را شامل مي شود. جهاني شدن که براساس جهان مجازي رخ مي دهد؛ همان عبارت الاُخراي جامعه عرفاني است. عملا يک نوع جامعه باطل محور را دنبال مي کنند. در ايران نيز بازتوليد آن توسط رسانه هاي ديجيتال دنبال مي شود. امروز جهاني شدن توسط آنگلوساکسن ها يعني انگليس و آمريکا هدايت مي شود. آن ها با استفاده از تکنولوژي مجازي، رهبري جريان هاي اخير در ايران را بر عهده داشتند. از بُعد معرفتي مباحث عرفاني را پيش مي کشند. فقه فردي را قبول دارند، نه فقه اجتماعي را؛ و از نظر ظاهري نيز در ماجراهاي اخير از سلطنت طلب ها حمايت کردند. ابتدا بحث رياست جمهوري بود و در نهايت به ولايت فقيه رسيد. کل بحث همين است که ولايت فقيه جمع شود. چون آن ها مي دانند اصل ولايت، براساس عقلانيت است.
نکته اي که وجود دارد اين است که آمريکا در بعد خارجي مي خواهد ايران را تسليم کند. ايران نبايد يک توليدکننده انرژي هسته اي در دنيا باشد، فقط توليدکننده نفت باشد؛ مثل عربستان. فقط مصرف کننده باشد. امروز ولايت فقيه است که با آن ها مخالفت مي کند و در مقابل اين جريان ايستاده است. پس آن ها مي خواهند که ولايت کنار برود و شاهنشاهي سر کار باشد. حال ما بايد يکي از اين دو راه را انتخاب کنيم. اگر خواهان پيشرفت جامعه و کشور اسلامي هستيم، دنباله رو ولايت فقيه و عقلانيت باشيم، در غير اين صورت راه سلطنت طلبان را بپيماييم
نقش بصیرت در دوره فتنه /دکتر حسين سوزنچي
قُلْ هـذِهِ سبِيلِي أدْعُو إِلى ا... على بصِيره أناْ ومنِ اتّبعنِي وسُبْحان ا... وما أناْ مِن الْمُشْرِكِين.
سوره يوسف، آيه 108
حادثه عاشورا قيامي عليه ظلم بود. هميشه از ظلم يزيديان – كه ظلم آشكار است – سخن گفته شده است. اما ظلم عظيمتري در اين حادثه هست كه اغلب مغفول ميماند و آن ظلم كوفيان مدعيِ پيروي از امام است. شايد فلسفه اصلي غيبت امام زمان هم نه ظلم ظالمان، بلكه ظلم پيروان باشد. يادمان باشد كه كوفيان اولين گروهي هستند كه بر امام حسين(ع) گريستند. پس هر گريهاي ارزش ندارد. اگر انسان در هنگامي كه بايد از حق دفاع كند، دفاع نكند، فرداي شهادت امام حسين، گريه كردن كه هيچ، قيام توابين به راه انداختن نيز سودي ندارد.
كوفيان دو دسته بودند. يك دسته به امام نامه نوشتند و از او دعوت كردند و يك دسته نامه ننوشتند. هر كدام از اين دو دسته با وقوع حادثه عاشورا به سه دسته تقسيم شدند؛ يا به ياري امام شتافتند يا به جنگ با امام برخاستند و يا سكوت كردند. از اين شش دسته تنها يك گروه هميشه به وظايف خود عمل كردند؛ هم نامه نوشتند و هم از امام حمايت كردند؛ مثل اكثر ياران امام. مثلا حبيب بن مظاهر. يك گروه كه تعدادشان خيلي كم بود هم قبول شدند. كساني كه نامه ننوشتند اما در آخر از امام حمايت كردند. مانند حربن يزيد رياحي و زهير. اما چهار گروه باقي مانده جهنمي شدند. بايد توجه كرد كه عده زيادي بودند كه به امام نامه نوشتند اما به قتل او و غارت اموالش و اسيركردن اهل بيتش اقدام كردند. اين، آن ظلم مهمي است كه همواره انسان را نگران ميكند. نگران اينكه نكند ما در زمره كساني باشيم كه دعاي ندبه ميخوانيم، اما وقتي امام ظهور كند به جنگ با او برخيزيم يا در خانه ساكت بنشينيم. آيه 11 و12 سوره بقره، رعب در دل آدم مياندازد: «و إِذا قِيل لهُمْ لا تُفْسِدُواْ فِي الأرْضِ قالُواْ إِنّما نحْنُ مُصْلِحُون ألا إِنّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُون ولـكِن لاّ يشْعُرُون» ما خودمان را اهل صلاح ميدانيم و كارمان را اصلاح جامعه ميشمريم اما شايد واقعاً فساد ميكنيم و خودمان نميفهميم.
مبتلا شدن همه جوامع ديني به فتنه
اينها مقدمهاي بود تا درك كنيم كه جامعه اسلامي يك جامعه بسيار پيچيده است. برخلاف جامعه كفر كه بسيار بسيط و ساده است، يكي از علل پيچيده بودن جامعه اسلامي در اين است كه پيچيده در فتنههاست. تا ادعاي ايمان درجايي مطرح شود، فتنه و آزمايشهاي پيچيده آغاز ميشود: أحسِب النّاسُ أن يُتْركُوا أن يقُولُوا آمنّا وهُمْ لا يُفْتنُون؟ قرآن در جايي وقتي ميخواهد دستور كشتن فتنهانگيزان را بدهد، تعليلي ميكند كه: «الفتنه اشدّ من القتل» و اين سخن دشواري است كه درك كنيم فتنهانگيزي حتي از كشتن انسانها نيز سختتر و بدتر است.
در حكمت 93 نهجالبلاغه آمده است: «دعا نكنيد كه خدايا مرا به فتنه گرفتار نكن» چراكه بيشك همه به فتنه گرفتار ميشوند؛ بلكه دعاكنيد «خدايا مرا از گمراهيهاي فتنه نجات بده.» اين فتنهها بهقدري شديد است كه حتي بسياري از كساني را كه در ابتدا حاضرند براي قيام امام حسين جان بدهند و براي او نامه مينويسند و او را به قيام دعوت ميكنند، بهتدريج قاتل امام حسين ميشوند. اين فتنهها بهقدري شديد است كه در دوره 5 ساله حكومت علي(ع) سه جنگ توسط مسلمانان سابقهدار و ظاهرالصلاح عليه علي، اسوه عدالت، راه ميافتد؛ دوتاي آنها به اين دليل كه علي ظالم است و سومي به اين دليل كه علي گناهكار (و كافر) است! واقعاً جامعه آن زمان چگونه تحليل ميكردند كه علي را ظالم و گناهكار ميشمردند. آن هم بسياري از افرادي كه مدعي پيروي از علي بودند، بهتدريج چنين موضعي اتخاذ ميكنند. نكند وقتي امام زمان ظهور كند، ما يا برخي از ما چنين باشيم. پس بايد بصيرت داشته باشيم و فتنهها را بتوانيم تشخيص دهيم و در هنگام فتنه بدانيم چگونه بايد رفتاركرد.
فتنهها چگونه آغاز ميشود؟
در خطبه 151 نهجالبلاغه آمده فتنه در درجات پنهان (مدارج خفي) آغاز ميشود. آغازش مثل يك جوان خوشقامت است ولي وقتي مستقر شد، دردآور و ناخوشايند ميشود. در خطبه 93 حضرت ميفرمايد: «وقتي فتنه ميآيد همه انكارش ميكنند ولي وقتي رفت همه ميفهمند كه چه بر سرشان آمده است.»
مطابق خطبه 50، فتنه در دو زمينه شروع ميشود و رشد ميكند: 1. اهواء تتبع 2. احكام تبدع؛ يا هواي نفس است (مانند جاهطلبي و دنياطلبي و...) يا تغيير در مفاهيم نظري دين و پيدايش بدعتهاي ديني. اين احكام يعني احكام دين در مخالفت با دين! يعني در جامعه ديني احكامي مطرح ميشود كه حقيقتاً با كتاب خدا مخالف است و هدف كلي هم اين است كه عدهاي با توجيهات غيرديني و ناسازگار با كتاب خدا بر ديگران تسلط پيدا كنند. در اين تعريف از فتنه، دين در برابر دين قرار ميگيرد. يعني احساسات مذهبي عدهاي كه تحليل عميق ندارند و دينشناس واقعي نيستند، وسيلهاي براي مزاحمت و خللآفريني در دين قرار ميگيرد.
چگونه فتنه گسترش پيدا ميكند؟
ابتدا مطلب را در ادبيات قرآني تحليل كنيم. سپس به سراغ وضعيتي كه زمان اميرالمومنين رخ داد و نهايتا به داستان امام حسين ختم شد برويم:
در ادبيات قرآني آيا تا به حال انديشيدهايد كه چرا بنياسرائيل تا اين اندازه مورد توجه و تمثيل قرآن است. بنياسراييل بنا به فرمايش قرآن بر همه بشريت برتري داده شدند: «يا بنِي إِسْرائِيل اذْكُرُواْ نِعْمتِي الّتِي أنْعمْتُ عليْكُمْ وأنِّي فضّلْتُكُمْ على الْعالمين » (سوره بقره، آيات 47 و 122) اينها تنها امتي هستند در كل تاريخ كه دعوت پيامبرشان را به صورت دسته جمعي (بهعنوان يك جامعه) پذيرفتند و با پيامبرشان بيعت كردند. امتهاي گذشته هميشه پيامبرشان را تكذيب ميكردند و فقط معدود افرادي از هر امتي ايمان ميآوردند. اين امتها همگي عذاب شدند و فقط قوم يونس بود كه آنها هم بعد از رفتن پيامبرشان و ديدن نشانههاي عذاب، ايمان آوردند. ولي بنياسراييل از همان ابتدا موسي را تصديق كردند و با او از مصر خارج شدند. بنابراين بنياسراييل در ميان همه امم پيشين ممتاز ميشود. چون حاضر شدند جامعه ديني تشكيل دهند. وقتي جامعه ديني شد، معادلات پيچيده ميشود و ابتلائات و فتنهها آغاز ميشود و دقيقاً اينجاست كه در فتنهها ميلغزند و از بهترين امت به بدترين امت تبديل ميشوند تا حدي كه حتي توسط پيامبران زمان شريعت خودشان مورد لعنت قرار ميگيرند؛ يعني فقط پيامبر شريعتِ بعدي آنها را طرد و لعنت نكرد- تا اينكه گمان كنيم چون به دين جديد درنيامدند، لعنت شدند- بلكه توسط برخي پيامبران شريعت خودشان (مثل داوود) مورد لعن قرار گرفتند: «لُعِن الّذِين كفرُواْ مِن بنِي إِسْرائِيل على لِسانِ داوُود وعِيسى ابْنِ مرْيم ذلِك بِما عصوا وّكانُواْ يعْتدُون.» (سوره مائده، آيه 78). عجيب است كه در روايات آمده شما مسلمانها هركاري را كه بنياسراييل كردند، انجام خواهيد داد! اين پيچيدگي را بعدها در ماجراي عاشورا ميبينيم كه در درك و تحليل آن، درميمانيم.
يكي از فتنههاي بنياسراييل ماجراي گوساله سامري بود. چرا اينگونه مردم از هارون رويگردان ميشوند و از سامري تبعيت ميكنند و گوسالهپرست ميشوند؟ ما غالبا مسئله را سادهلوحانه تحليل ميكنيم. براي همين، داستان قرآن براي ما عبرت ندارد. در حاليكه اين مطلب در قرآن مسئله مهمي است. چند بار تكرار شده و خيلي جديتر از آن است كه ميپنداريم. اگر فضاي واقعي آن زمان را بتوانيم ترسيم كنيم، ميبينيم مشكل چقدر حاد بوده است.
اولين عامل، غيبت موسي از قوم خود است. موسي عليهالسلام براي مدتي از ميان قوم خود رفته بود و ظاهرا خلف وعده كرده است! زيرا قرار بوده سي روز برود و الان بيشتر شده. نكند او –نعوذ با...- دروغگو و غيرقابل اعتماد بوده است؟!
دوم اينكه سامري انساني عادي نبوده است. فردي عارف بود كه تواناييهاي فوقالعادهاي داشته و صاحب كرامت بوده است. حداقل اينكه او توانسته جبرييل را ببيند و ردپاي او را دريابد: «قال بصُرْتُ بِما لمْ يبْصُرُوا بِهِ فقبضْتُ قبْضه مِّنْ أثرِ الرّسُولِ» و با اين كار، اقدامي شبيه معجزه انجام دهد؛ اينكه گوساله طلايي و بيجان صدايش در ميآيد.
علاوه بر اينها شواهدي هست كه (اگر كسي اهل تحقيق عميق نباشد) نشان ميدهد ممكن است صداي خداي موسي از داخل جسم شنيده شود! مهمترين آن اينكه خدا براي اولين بار از ميان درخت با موسي سخن گفت كه: «فلمّا أتاها نُودِي مِن شاطِئِ الْوادِي الْأيْمنِ فِي الْبُقْعه الْمُباركه مِن الشّجره أن يا مُوسى إِنِّي أنا ا... ربُّ الْعالمِين » (سوره قصص، آيه 30)! با همين زمينههاست كه وقتي قوم بنياسراييل از رود نيل عبور ميكنند و يك قوم صنمپرست را ميبينند، به موسي ميگويند «يا مُوسى اجْعل لّنا إِلـهاً كما لهُمْ آلِهه» (اعراف، آيه 138). ضمنا توجه كنيد كه بتپرستان، صنم را خودِ خدا نميدانند بلكه نشانه و سمبل خدا ميدانند كه با عبادت او به خدا نزديك ميشوند: «ما نعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقرِّبُونا إِلى ا... زُلْفى» (سوره زمر، آيه3). پس زمينه پذيرش اينكه صداي خدا را از صنمي بشنوند و آن صنم را بپرستند، در بين قوم وجود دارد. صدا دادن گوساله فتنه تكاندهنده است براي قومي كه با هارون باقي مانده و پيامبرش رفته است. معضل، زماني پيچيدهتر ميشود كه ظاهراً هارون خودش معجزهاي ندارد (همه معجزات را موسي انجام ميداده: يد بيضاء، عصاي موسي و....) ولي سامري گوسالهاي زرّين ساخته كه صدا ميدهد. حتي هارون نه كاري ميكند كه ابطال سحر شود (چراكه حقيقتا سحر هم نبود بلكه يك اقدام واقعي بود، از ردپاي جبرييل بر گوساله ريخته شده و او به صدا درآمده) و نه حداقل اين معجزه را انجام ميدهد كه صداي گوساله را ساقط كند. پس پذيرفتن سخن سامري چندان هم نامعقول نيست. جالب اينكه سامري نميگفت گوساله سامري خداي ديگري است. او ميگفت اين همان خداي موسي است و موسي اشتباه به كوه رفته و خدا را اينجا فراموش كرده. اگر هارون ميگويد نيست بايد دليل بياورد. «هذا إِلهُكُمْ وإِلهُ مُوسى فنسِي» (طه، آيه 88). بنياسراييل هم گفتند همين گوساله را ميپرستيم تا موسي بيايد و تكليف ما را تعيين كند: «قالُوا لن نّبْرح عليْهِ عاكِفِين حتّى يرْجِع إِليْنا مُوسى.» (طه، آيه 91). الان به نظر شما چرا بايد از هارون تبعيت كنيم؟ يك دليل ما اين است كه چون نبوت موسي را پذيرفتهايم و موسي وي را جانشين خود كرده بايد از او تبعيت كنيم: «وقال مُوسى لأخِيهِ هارُون اخْلُفْنِي فِي قوْمِي» (سوره اعراف، آيه 142). اين البته دليل درستي است، اما برخلاف انتظار ما خود هارون ابتدا از اين دليل وارد نميشود. دليل هارون نسبتا پيچيده است. پس از اينكه تذكر ميدهد كه شما دچار فتنه شدهايد: «ولقدْ قال لهُمْ هارُونُ مِن قبْلُ يا قوْمِ إِنّما فُتِنتُم بِهِ » (طه، آيه 90) براي حل مسئله چنين ميگويد: «وإِنّ ربّكُمُ الرّحْمنُ فاتّبِعُونِي وأطِيعُوا أمْرِي.» (طه، آيه 90) اولا خدا رحمان باشد چه ربطي دارد كه از گوساله طلايي صدايش شنيده نشود؟ تازه، ادامهاش اين است: «فاتبعوني و اطيعوا امري.» به فرض كه خدا رحمان باشد چه ربطي دارد كه از تو هارون تبعيت كنيم؟ حالا بگوييد چرا بايد از هارون تبعيت كنيم؟ براي همين مسئله بسيار پيچيده است و اگر كسي درباره كلمه رحمان در قرآن خوب تفكر كرده باشد، ميتواند دريابد چگونه استدلال هارون، استدلال عميقي است. خداي رحمان خدايي است كه انسانها را در فتنه رها نميكند. اگر واقعاً خدا بخواهد صدايش را همه بشنوند با آنها حرف ميزند؛ نه اينكه صداي نامفهوم «عِجْلاً جسداً لهُ خُوارٌ» (طه، 88) داشته باشد. لذا قرآن وقتي آنها را مذمت ميكند، ميفرمايد آنها كه ديدند اين گوساله واقعا با آنها صحبت نميكند: «أفلا يروْن ألّا يرْجِعُ إِليْهِمْ قوْلاً ولا يمْلِكُ لهُمْ ضرّاً ولا نفْعاً» (طه، آيه 89). اين است كه تحليل هارون، نوعي بصيرتبخشي براساس سطح درك و اطلاعاتي است كه آنها دارند. يعني اگر خدا با موسي از طريق درختي سخن گفت، مسئله اصلي اين بود كه هدايت كرد. اما اين گوساله درست است كه صدا دارد، ولي سخن نميگويد و هدايت نميكند. پس او خداي رحمان- يعني خداي رحماني كه بهدليل رحمانيتش انسانها را در گمراهي و حيرت رها نميكند- نيست و اگر رحمانيت او را قبول داريد، بايد هدايتگري او را هم قبول كنيد و آنگاه ميفهميد جانشيني موسي يك اصل هدايتي بود كه خداي رحمان مقرر داشته بود. پس، از من تبعيت كنيد كه قبلا به خلافت موسي منصوب شدهام. اما واقعاً چند نفر اهل بصيرت پيدا ميشود كه اين را بفهمد. اگر عدهاي از اهل بصيرت در بنياسرائيل بودند كه اين مطلب را تحليل ميكردند و به مردم ميفهماندند، آيا اميدي نبود تا مردم گوسالهپرست نشوند؟ اينجاست كه نقش خواص جامعه جدي ميشود و يادمان باشد كسي كه ادعاي نخبه بودن دارد، با چنين وظيفه سنگيني روبهروست.مثال دوم: جنگ جمل چگونه بود؟ ما بعد از 1400 سال نشستهايم و ميگوييم حق با حضرت امير بود.
آيا اگر در آن شرايط بوديم، چه ميگفتيم؟ بياييد فضاي واقعي را بررسي كنيم. يادتان باشد فضا، فضايي است كه بسياري از مردم حضرت امير عليهالسلام را فقط يك انسان خوب ميدانند نه يك معصوم و باز هم يادآوري ميكنم كه فضاي سياسي جامعه را توانستند بهقدري ابهامآلود كنند كه علي(ع) متهم به دروغگويي شود! با اين مقدمه، وارد بررسي مسئله ميشويم. ادعاي اصلي كه موجب جنگ شد اين است كه خليفه مسلمين (عثمان) بهناحق كشته شده است. (توضيحش هم در آن فضاي سياسي اين است كه دادگاهي برگزار نشده كه او را محكوم و اعدام كند بلكه در يك شورش كشته شده و خود علي هم مخالف قتل او بوده است.) در اين جريان، انگشتان دست همسر عثمان بريده شده است (يعني شكنجهاي رخ داده) و معاويه هم فيلم آنها را براي مردم پخش ميكند. فضاي تبليغاتي جامعه بهگونهاي رقم ميخورد كه قاتلان عثمان هم ظاهرا در لشكر علي عليهالسلام هستند، زيرا قاتلان، همان افراد حاضر در مدينهاند كه بعد از كشتن عثمان، براي بيعت با علي اصرار داشتهاند. اگرچه دقيقاً معلوم نيست كه قاتلان چه كساني هستند ولي فضاي رواني، انگشت اتهامش بهسمت ياران علي است. نهايتاً اينكه تبليغات معاويه اين سئوال را در ذهنها تقويت ميكند كه علي كه اكنون خليفه است چرا قاتلان را محاكمه نميكند؟ چه دليلي وجود دارد كه حرف معاويه (تعلل علي در برگزاري اين دادگاه دليل آن است كه خود او هم نقش داشته است!) پذيرفته نشود؟
ادامه دارد...
*عضو هيئت علمي دانشگاه امام صادق عليه السلام