هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
لئواشتراوس؛ منازعه نظری بر سر دروغ /قاسم زائري
لئو اشتراوس، يكي از مهمترين انديشمندان سياسي غرب است كه عمرش در دهه هفتاد ميلادي پايان يافت، ولي انديشههايش تا به امروز تداوم يافته است. به ويژه، امروزه، هرجا نامي از نومحافظهكاري (NeoConservatism ) به ميان ميآيد، نام اشتراوس هم در كنارش ميآيد، در كنار افرادي همچون پل ولفوويتز، جان بولتون يا حتي بوش و ديگران. اشتراوس، فيلسوفي آلماني است كه بهواسطه روي كار آمدن نازيها و تحت فشار قرار گرفتن يهوديها، ناچار شد آلمان را به مقصد آمريكا ترك كند. به قدرت رسيدن نازيها و مصايب پس از آن، دقيقا نتيجه فشاري بود كه «توده مردم» بر نظام سياسي وارد آوردند تا قدرت را به نازيها واگذار كند و البته، اين واگذاري، يك «خواست دموكراتيك» بود كه به «شيوه دموكراتيك» انجام شد. نظام سياسي دموكراتيك آلمان، بهواسطه خواست عمومي، قدرت را به نازيها واگذار كرد كه كمترين حرمتي براي دموكراسي قايل نبودند و بهسرعت طومار آن را در هم پيچيدند. در واقع، نازيهاي ضد دموكراسي، توانسته بودند از شرايط و موقعيت ويژه آلمان در آن دوره، بهرهبرداري كنند. آلمان در اين دوره، چند ويژگي مشخص داشت: نخست، سرخوردگي ملي ناشي از شكست آلمان در جنگ جهاني اول و تحقير ملت آلمان در پيمان ورساي. دوم، فروپاشي اقتصادي و دشواري معيشتي بهويژه براي گروههاي فرودست اجتماعي. سوم، بيثباتي سياسي و ناتواني احزاب سياسي ليبرال و كمونيست براي كسب اكثريتِ آراي لازم بهمنظور تشكيل دولت. در چنين شرايطي حزب نازي كه در اقليت بود، از طريق تبليغات و بهرهگيري از شرايط ويژه آلمان، توانست «افكار عمومي» را بهنفع خود بسيج كند و قدرت را بهدست گيرد.
اشتراوس، با چنين تجربهاي پا به آمريكا نهاد. اشتراوس وقتي به آمريكا رفت، دريافت كه از حيث نسبت ميان توده مردم و نهاد قدرت، همان شرايطي در آمريكا حاكم است كه در آلمان پيش از به قدرت رسيدن نازيها حاكم بود. حوزه سياست، اندكي بيش از آنچه در عرف سياسي و در قانون ذكر شده بود، متاثر از نوسانات «افكار عمومي» بود. اشتراوس دريافت كه فراتر از انتخابات، برخي گروههاي سياسي اين امكان را دارند كه با تحريك و آمادهسازي توده مردم، آنها را بهنفع خود، خارج از قواعد سياسي رايج، وارد ميدان رقابت كنند و بدين ترتيب، به نام مردم و حقوق آنها، دموكراسي را دور بزنند. از اين رو مسئله اصلي اشتراوس، عبارت بود از تعهد داشتن به دموكراسي از يكسو و تلاش براي مهار افكار عمومي/ توده مردم از سوي ديگر؛ بهنحوي كه ضمنِ گراميداشتِ آراي عمومي، خودِ افكار عمومي به ابزاري براي نابودي خودش بدل نشود (آن گونه كه در آلمان شد).
براي حل يا پيشگيري از اين معضل، اشتراوس، راه نخبهگرايي در پيش ميگيرد و از اين حيث، نسب به افلاطون ميبرد. افلاطون نيز دموكراسي را نميپسنديد و به آريستوكراسي گرايش داشت. بر همين سياق، اشتراوس نيز دموكراسي را نه آرمانيترين شكل و مثالِ اعلاي حكومتداري، بلكه آن را كمضررترين شيوه حكومت كردن ميدانست. او معتقد بود كه قدرت «توده مردم»، بايد محدود به انتخاب نمايندگان باشد و در فاصله بين دو انتخاب، مردم و رايدهندگان از كمترين حق دخالت برخوردار باشند. نمايندگانِ انتخاب شده مردم، در مقام حاكمان، كمتر از هر چيز بايد تحت تاثير افكار عمومي باشند و بيش از هر چيز متكي به دانش تخصصيشان. مردم، حق «انتخاب» دارند، اما پس از آن، حق «دخالت» ندارند. استنباط اشتراوس اين بود كه اصولاً توده مردم، احساساتي و ضعيف هستند. در اين عقيده نيز او متاثر از افلاطون، مردم را به سه دسته تقسيم ميكند: دسته اول، بخش عمدهاي از مردم هستند كه اصل محوري حياتشان، «خوشي» و لذت است. اين گروه از مردم، همين كه در رفاه باشند، گويي به غايت زندگي رسيدهاند. دسته دوم، نخبگاني هستند كه در كار سياست و قدرتاند. اين گروه، حاكمان و رهبران جامعهاند كه «جاه طلبي»، اصل اساسي زندگيشان است. زندگي آنها را تلاش براي كسب قدرت و حكمراني، به پيش ميبرد. دسته سوم نيز دانايان و خردمنداني هستند كه بهدنبال حقيقتاند. نيروي محركه آنها، نه «لذت» است و نه «جاه طلبي»؛ آنها در پي درك حقيقتاند. از نظر خردمندان، دو گروه ديگر در غفلتاند. حقيقت حيات، چيزِ ديگري است و مردم عادي و نخبگانِ حكمران، به اشتباه، حقيقت را چيز ديگري ميدانند. حقيقتي كه اين دو گروه به آن دست يافتهاند، دروغين است. آنها فريب خوردهاند و اساسِ زندگيشان، دروغ است. اين دو دسته، در فريبِ بزرگي بهسر ميبرند. خردمندان، به اينكه آنها در «فريب» بهسر ميبرند، پي بردهاند، اما درصدد آگاه كردن آنها بر نميآيند، زيرا مردمِ عادي و نخبگان حكمران، تاب درك و تحملِ پذيرش آن را ندارند. خردمندان، وضعيت تراژيك و رقتبار زندگي اين دو گروه را درك ميكنند، اما درصدد آگاهساختن آنها نيز برنميآيند، زيرا بيفايده است.
اشتراوس از اينجا اصل ديگري را استنباط ميكند و آن اينكه براي مردمي كه در فريب عظيم و دروغ بزرگ زندگي ميكنند، (لابد) چه تفاوتي دارد كه براي رسيدن به برخي اهداف خير، در معرض دروغ يا دروغهاي ديگري نيز قرار گيرند؟ اجازه دهيد كه صورت مسئله را بازبيني كنيم. اشتراوس مسئلهاي دارد و آن اين است كه چگونه ميتوان مطابق قواعد دموكراتيك و ضمن احترام به «مردم»، قدرت «افكار عمومي» و توده مردم را كنترل كرد، بهگونهاي كه خود به ابزاري براي نابودي خودش بدل نشود؟ استنباط او اين است كه توده مردم، بهنحو تراژيكي، در يك فريب عظيم و دروغ بزرگ زندگي ميكنند.
راه حل او اين است كه دانايان و خردمنداني كه به حقيقت دست يافتهاند، اين اجازه را دارند كه از روي خيرانديشي و در راستاي حقيقتي كه توده مردم، اساساً آن را درك نميكنند، به اين مردم، دروغ بگويند. بهعبارتي، بر مبناي همان ضربالمثل فارسي كه ميگويد «آب كه از سر گذشت، چه يك وجب، چه صد وجب»، براي مردمي كه زندگيشان در متن يك دروغ بزرگ، آغاز ميشود و پايان ميپذيرد، چه اشكالي دارد كه دانايان و خردمندانِ واصل به حقيقت و خير و سعادت، دروغ يا دروغهاي ديگري تحويلِ آنها بدهند! تنها شرط اين است كه اين دروغ بايد «اصيل» و شريف باشد، يعني در نهايت، اين مردمِ فريبخورده را به خير، سعادت و خوشبختي (مانند عدالت و آزادي) رهنمون سازد.
خلاصه كلامِ اشتراوس اين است كه: «دروغ به شرط خير»، «دروغ به شرط سعادت»، «دروغ به شرط خوشبختي». از نظر اشتراوس، بر مبناي الگوي دموكراسي نمايندگي، توده مردم در دوره بين دو انتخاب، بايد ساكت باشند و اجازه دهند تا نمايندگانشان با اتكا به دانش تخصصي و توان مديريتيشان براساس وعدههاي انتخاباتي، امور را اداره كنند. از آنجا كه محتمل است افكار عمومي به نمايندگانِ انتخاب شده حاكم فشار بياورند، اشتراوس اعمال زور عليه آنها را تجويز ميكند. اما اعمالِ زور، مجوز ميخواهد، توجيه ميخواهد، بستر ميخواهد. پاسخ ِاشتراوس، «دروغ اصيل» است.
مجوز بياعتنايي به افكار عمومي تنها به اتكا به دروغِ شريف بهدست ميآيد. چه فرقي ميكند براي مردمي كه در يك دروغ بزرگ زندگي ميكنند، يك دروغ ديگر نيز به آنها گفته شود تا مجوزي براي اعمالِ زور از آن حاصل شود. البته اين دروغ اصيل است و در نهايت به نفع مردم و مهمترين منفعت اين است كه به پاسداشتِ خودِ دموكراسي منتهي ميشود؛ موجب ميشود كه افكار عمومي و توده مردم، خودش، خودش را نابود نكند.
در واقع تصور اشتراوس از مردم در مقام سياستمدار او را به اين باور رسانده است که براي خير سعادت آنها دروغ بگويد و مردم شايسته چنين دروغي هستند
طراحی فردای جهان در جماران /ليلا صدري/اگر حرف های آیت الله خمینی را جدی می گرفتیم...
1- معمولا اگر قرار بود كسي به ملاقات امام برود، بهخصوص از يك كشور خارجي و براي پاسخ به يك پيام خيلي مهم، امام سر وقت و پيش از همه در اتاق ملاقات خانهاش در جماران حاضر ميشد.اما در هفتم اسفند 1367 امام منتظر نبود؛ ادوارد شواردنادزه - وزير خارجه شوروي - به ديدار امام ميرفت تا پاسخ گورباچف را براي او بخواند. شواردنادزه، همراهانش و مقامهايي از وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي، همه سرپا ايستاده بودند و حتي چاي را كه حاج عيسي برايشان آورده بود، ايستاده خوردند. اتاق شلوغتر از قبل بود و چند صندلي به صندليهاي اتاق ملاقات اضافه كرده بودند.امام خيلي ساده و غيررسمي وارد اتا شد، كسي كه به ابرقدرت بلوك شرق پيام داده و او را به چارهجويي براي فروپاشي كشور وي فرا خوانده بود، همين پيرمرد سادهاي بود كه با عرقچين و دمپايي وارد جلسه شد و خانه كوچكش در جماران هنوز ديوارهاي گچي داشت كه جايجاي آن فرو ريخته بود.بهجز مترجم روسي و سفير شوروي، بقيه هيئت همراه شواردنادزه در حياط منتظر بودند. شواردنادزه نماينده ابرقدرت شرق مثل شاگرد دبستان روي يك صندلي نشسته بود با پاهاي بدون كفش روي فرشي كهنه و رنگ و رو رفته.فيلم اين جلسه از تلويزيون هم پخش شده، روي بعضي سايتها هم هست، ميتوانيد ببينيد. دست و صداي شواردنادزه هنگام خواندن جواب گورباچف ميلرزيد، دست و صداي وزير خارجه ابرقدرت شرق. مترجم مشهور و بلبلزبان روس هم حال بهتري نداشت و با لكنت عبارتها را به زبان ميآورد. امام خميني پس از قرائت پيام گورباچف چند جمله كوتاه صحبت كرد و قبل از اينكه ترجمه آخرين جملهها به پايان برسد، جلسه را ترك كرد و به اندروني خانه رفت؛ خانه كوچك و ساده در كوچه پسكوچههاي جماران. امام، بعد از پيام گورباچف گفت: «انشاءالله سلامت باشند، ولي به ايشان بگوييد من ميخواستم جلو شما يك فضاي بزرگتر باز كنم... دريچهاي به دنياي بزرگ، يعني دنياي بعد از مرگ كه دنياي جاويد است، براي آقاي گورباچف و محور اصلي پيام آن بود.»بعد ايستاد، دستهايش را پشتش گرفت و از اتاق بيرون رفت. با عرقچين، با شمدي كه روي شانه انداخته بود و دمپايي پلاستيكي كه به پا داشت. بايد دوباره فيلم را ببينيد كه دستپاچگي وزير خارجه شوروي را در دوره حكومت ابرقدرتياش متوجه شويد.
2- بخش دوم پرونده اين هفته، بررسي چگونگي مأموريت ژنرال هايزر در تهران از آغاز تا شكست پروژه كودتاي نظامي است. اوايل سال 1979 ميلادي وقتي سران ابرقدرتهاي دنيا (آمريكا، آلمان، انگليس و فرانسه) از ادامه سلطنت محمدرضا پهلوي نااميد شدند، در كنفرانس گوادلوپ دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند زير پاي شاه را خالي كنند و با آيتالله خميني كنار بيايند. به امام قول مساعدت بدهند كه كاري به فعاليتهاي مذهبي او نداشته باشند و در عوض اداره كشور را خودشان بهعهده بگيرند. ژنرال هايزر مأمور شد به ايران بيايد و مقدمات خروج شاه را فراهم كند و اگر لازم شد با همكاري ارتش شاهنشاهي كودتا كند كه نشد...
در سالگرد رحلت امام خميني در سال 1378، گورباچف در مصاحبهاي با خبرنگار واحد مركزي خبر در مسكو، از بياعتنايي به هشدارهاي آن روز بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، اظهار تأسف كرد.
او در اين مصاحبه گفت: «مخاطب پيام آيتا... خميني از نظر من، همه اعصار در طول تاريخ بود. زمانيكه اين پيام را خواندم، احساس كردم كسي كه اين پيام را نوشته فردي متفكر و دلسوز براي سرنوشت جهان است. از مطالعه اين پيام استنباط كردم او كسي است كه براي جهان نگران است و مايل است من انقلاب اسلامي را بيشتر بشناسم و درك كنم.» گورباچف با تشريح نابسامانيهاي اقتصادي و سياسي روسيه، گفت: «اگر ما پيشگوييهاي آيتا... خميني را در آن پيام جدي ميگرفتيم، امروز قطعا شاهد چنين وضعيتي نبوديم. اقتصاد روسيه از همان ابتدا در حال ريزش و سقوط بود و درواقع ما نميتوانستيم همگام با غرب عمل كنيم... ما از جنگ سرد صرفنظر كرديم و با كشورها رابطه برقرار كرديم. اما غربيها در اين نبرد، پيروز شدند...» خطاي گورباچف اين بود روند حركتي را كه در شوروي بهعنوان «اصلاحات» شناخته شده بود، با خواست و اراده غرب همراه
و هماهنگ كرد. در نتيجه هر روز استقلال و اقتدار كشورش را در برابر غرب، بهطور ناخواسته تضعيف كرد و در عوض پايگاهها و نقاط اتكاي فعاليت غرب از داخل شوروي را تقويت كرد. گروههايي كه هيچ اعتقادي به تماميت ارضي و حاكميت ملي شوروي نداشتند، مثل قارچ روييدند و با ميتينگها و گردهماييهاي تحريككننده و آشوبطلبانه در ليتواني، استواني، اوكراين، تاتارستان، گرجستان و کشورهاي ديگر بر طبل قوميتخواهي و مليگرايي و خودمختاري طلبي كوبيدند و هر روز بيش از قبل، امنيت ملي شوروي را از درون و با حمايت بيروني مورد تهديد قرار دادند