هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
ضَحّاكِ مِشرَقي، تنها مبارز مشروط كربلا
سيد محمد سادات اخوي
خواندن و شنيدن«قصه عشق»، از هر زبان، نامكرر است. سالها از محرم 61 هجري گفتهاند و نوشتهاند و ما، شنيدهايم و خواندهايم... اما هرسال اندكي پيش از محرم، صداي زنگ كاروان را در صحراي قلب شكستهمان ميشنويم و پيش از آنكه دريابيم،«دُرّ» سوگ سالار شهيدان را مييابيم و اندكي پس از غروب خورشيد عاشورا، ميفهميم كه در مسير عاشقانه حركت كاروان، سوختهايم و پروانهاي از پروانههاي شمع سيدالشهدا(ع) شدهايم. آداب پروانهگي را بهخوبي نميشناسيم، زيرا چنانكه قدم گذاشتن در اين مسير، دشوار است، ماندن در مسير نيز دشوار است. شايد به همين دليل ساده باشد كه سالهاست بسياري از نوآموزان مسير عشق سالار شهيدان در راه، ميمانند. گذشتگان و عاشقان كهنسال، از راه درك پروانههاي اين شمع، سوختن را آغاز كردهاند و با شناخت شهيدان عاشورا و شيوه عشقورزي آنان، حركت خود را تنظيم كردهاند.
در ميان اين سير و بهدليل ناشناسي بسياري از ياران امام و بيخبري تاريخي از پيشينه آنان، يا بيحوصلگي ما در ورود به مطالعه و«مطالعه تاريخي»، مهمترين بخش موضوع، يعني تحليل حركتها، مغفول ميماند. تحليل حركت افراد و شيوههاي آشناييشان با امام(ع)، ما را ياري ميكند كه خود را در وضعيت مشابه، آزمايش كنيم و دريابيم كه نسبت ما با عشق سالار شهيدان(ع) چگونه است. در اين شناخت، بهترين سودي كه نصيب ما ميشود، فهميدن نكتههاي پنهاني است كه راز بسياري از تحولها را آشكار ميكنند. اين كه زُهَيرِ بن قِين، چگونه و با چه دليلي، ثروت هنگفت خود را رها كرد...
... اين كه نوجواني مانند عَمرو (بر وزن اَمر) بن جُنادَه، با چه شهامتي توانست ميان زندگي آسوده نوجواني و زخم سوزان شمشير،«زخم» را انتخاب كند...
... اينكه چگونه مادر وَهَب- جوان «مسيحيِ» پيوسته به امام - سر بريده جوان ماهرويش را بهسوي دشمن پرتاب كرد و فرياد كشيد:
- هديهاي را كه تقديم خدا كردهام، پس نميگيرم...
... و نمونههاي بسيار ديگر كه بهرغم گذشتن سالها از واقعه عاشورا، هنوز نامكشوفاند و به همين دليل، بسياري از ما در دايره «اشك و افسوس»، متوقف شدهايم و در پيشگيري از تكرار آن واقعه تلخ، راه مشخصي نميشناسيم و اين ناتواني اگر با انتظار ظهور حجت آخرين، حضرت امام زمان(ع)، مقارن شود، حسرت بيشتري را ايجاد خواهد كرد.
ضَحّاكِ مِشرَقي، مانند بسياري از قهرمانان، شهيدان و حتي كودكان كربلا، ناشناخته است. حتي اسم او نيز دچار بسياري از اشتباههاي زباني شده و كساني كه از او ياد ميكنند نيز مانند ِقيسِ مُسهِر، اسم او را مَشرقي تلفظ ميكنند كه البته در قياس با اصل ماجرا چندان مهم نيست.
ضحاك، در ميان حلقهاي است كه برخي عاشقانه بهدنبال امام آمدهاند (مانند حبيبِ مُظاهَر و مُسلّمِ عَوسَجَه)، برخي بهخدمت آمدهاند(مانند جَون) و برخي با ترديد پيوستهاند و اين گروه سوم نيز زيرمجموعه دارند:
برخي در نيمه راه، منصرف از همراهي شدهاند.
برخي تا شب عاشورا پيش آمدهاند و از شب عاشورا به بعد بريدهاند.
برخي نيز در كربلا ماندهاند و از حواشي، شاهد ماجرا ماندهاند.
در ميان اين گروه، ضحاك، پديدهاي جالب و عبرتي غريب است. كسي كه از يكسو، راوي نزديك به شش روايت از واقعه عاشوراست و لوط بن يحيي (ابومِخنَف) كه بسياري از «مَقتَل نويسان» به مقتل او استناد كردهاند، او را محل روايت قرار داده و از سوي ديگر، از نجاتيافتگان معدود غروب عاشوراست.
جالب است بدانيم كه بسياري از ما در نقل روايت عاشورا، مهمترين فصل پيش از شهادت سيدالشهدا(ع) را فصل اتمام حجت امام در «شب عاشورا» و بازگشت بسياري از بيوفايان ميدانيم و پس از آن، سخنراني پرشور ياران امام در اظهار وفاداري، بازگشت همه به خيام و گرم ذكر و عبادت شدن، ديدار تلخ سيدالشهدا(ع) با خواهر گراميشان زينب كبري(س)، گفتوگوي امام(ع) با «بُرَيرِ خُضَير»، كندن خندق در پشت خيمهها و افروختن آتش در آن، حمله كلامي«شمر ذيالجوشن» در صبحگاه به خيمهها و مشاجره امام و يارانشان و بالاخره پرهيز امام از صدور فرمان تيراندازي و آغاز جنگ، مهمترين صحنههاي شايان توجه ما و تاريخ نگاراناند.
راوي اين مجموعه تلخ، ضحاك است.
ضحاك، آنگونه كه از روايتهاي او پيداست؟ در روز نهم محرم سال 1361 به امام پيوسته و عصر روز دهم نيز از كربلا خارج شده و تا يك قدم به تنهايي امام، با او بوده است.
ضحاك ميگويد:
- من و مالِكِ بن نَصر بر حسين وارد شده و پس از سلام نشستيم، جواب سلام داد و به ما خوشامد گفت و پرسيد:«براي چه به نزد من آمدهايد؟»...
گفتيم: «براي عرض سلام و آرزوي سلامتي براي شما و تجديد پيمان و ديدار آمديم و نيز خبر دهيم كه مردم كوفه، بر جنگ با تو اتفاق نظر كردهاند پس در كار خويش دقت كن!»
... تا اينجاي روايت نشان نميدهد كه ضحاك و مالك به قصد سفر، تجارت يا چه منظوري در مسير بودهاند و آيا اين ديدار را به كنجكاوي برقرار كردهاند تا هدف ديگر؛ اما تصور ميكنيم كه پيش از اين، آشنايي نزديكي با امام داشتهاند، زيرا از سر خيرخواهي و انتقال خبر، نكتهاي را ميگويند كه (در ظاهر) امام از آن بيخبر بودهاند: تصميم قطعي كوفيان به جنگ با امام.
ارتباط نزديك امام را از ادامه روايت ميشود فهميد:
... حسين گفت: «حَسبيا... و نعم الوكيل! (خدا با من باشد، کافي است)»
راوي (ضحاک) گفت: «آنگاه با احترام براي او دعا كرده و خداحافظي کرديم.»
حسين گفت: «چرا مرا ياري نميكنيد؟»
مالكبن نصر گفت: «من مقروض و عيالمند هستم.»
من به او (امام) گفتم: «من نيز مقروض و عيالمندم، اما اگر اجازه دهي بازگردم تا وقتي كه هيچ جنگاوري برايت باقي نماند، براي دفاع از تو خواهم جنگيد.»
حسين گفت: «تو آزادي»
پس با او برخاستم...
آشنايي (يا رحمت ذاتي امام) سبب ميشود به ضحاك و ديگران، دعوت همراهي را ابلاغ كند، چنانكه بهدنبال «زهير» نيز فرستاد و به كسان گوناگون كه دعوت را پذيرفتند، فرمود تا در هنگام نبرد، حاشيه نينوا را ترك كنند و فرياد ياري خواهي امام را نشوند تا تكليفي بر عهدهشان نباشد. در اين بخش، تفاوت ضحاك و مالك، شايان توجه است، مالك، بيدرنگ، بهانه ميآورد و حتي راهي براي اصرار نميگذارد... به نكتهاي نيز اشاره ميكند كه ربط مستقيم با«حَقُّالناس» داشته باشد و امام را در موضع انفعال قرار دهد اما ضحاك، ياري را به شرطي مشروط ميكند: ماندن تا وقتي كه مفيد باشد.
... در ادامه ماجرا، ميشود از نكتهاي ديگر، شخصيت ضحاك را بيشتر شناخت:
-... هنگامي كه ديدم ياران حسين(ع) كشته شده و نوبت به او و خاندانش رسيده است و غير از «سُوَيدِ بنِ عَمرو بنِ اَبيِ المَطاع خَثعَمي» و«بَشيرِ بنِ عَمرو خَضرَمي» كسي باقي نمانده، به او گفتم: «اي پسر رسول خدا، آنچه را كه بين من و تو بود دانستي. به تو گفتم تا وقتي كه جنگجويي داشته باشي همراه تو ميجنگم و اگر جنگجويي را نديدم ميروم و تو گفتي: بله... .»
حسين گفت: «راست گفتي، ولي چگونه خود را نجات خواهي داد؟... اگر ميتواني كه چنين كني، مُجازي.»
بهسوي اسب خود رفتم، زيرا وقتي ديدم دشمن، اسبهاي ما را ميكشد؛ اسب خود را در يكي از چادرها پنهان كرده و پياده به جنگ پرداختم و در مقابل حسين، دو پياده را كشته و دست يكي را قطع كردم.ماجراي اسب ضحاك، از اين نظر شايان توجه است كه وقتي نابرابري تعداد ياران امام را با سپاه عمرسعد ميسنجيم، اهميت حضور يك اسب بيشتر را در خدمت امام(ع) ميفهميم. حضور يك اسب بيشتر، دستكم مساوي با خطا رفتن بسياري از تيرهاي تيراندازان، تأخير كشته شدن ياري از ياران امام بهدليل سواره جنگيدن و سَطوَت ظاهري مبارزان (بهدليل فرهنگ عرب و ارزش سواره جنگيدن نزد آنان) است. بهشكلي ديگر نيز ميشود اين ماجراي عجيب را ادراك كرد. شب عاشورا در ميان جمعي كه مانند زيستن از مرگ ياد ميكنند و شهامتشان در بيان جنگيدن در ركاب امام، مثالزدني است؛ ضحاك، دلبسته اسب خود است. به يك معنا، تنها رشته پيوند او از دنياي شهادت تا زندگي دنيايي (شهر، خانواده و...) اسبي است كه در بحران انباشته شدن جنازههاي شهيدان، نعرههاي مستانه جنگاوران (مطابق خوي رزم عربي)، و به غارت رفتن اسب و سلاح كشتهشدگان، در خيمهاي به عافيت، ميچرد و منتظر صاحب خود است. غرضم در اين مقال، محاكمه معنوي ضحاك نيست، تحليل شرايط اوست؛ آن هم در اين مقام كه يك شبانهروز در ركاب امام(ع) بوده و نگارنده از خيال آن نيز محروم است... او از امام(ع) دفاع كرد و نگارنده ميداند كه در اين مقام، از ضحاك، بسيار فروتر است... و در جايگاهي كه امام، به او رخصت رفتن داده، نگارنده، شأني براي قضاوت ندارد... اما اين نكته شايان توجه است كه وضعيت ضحاك، نشان ميدهد كه ميشود تا يك قدمي امام نيز رفت و در ركاب او جنگيد و با اشتباهي كوچك، در خيل شهيدان او قرار نگرفت. چنانكه نه مشمول السلام عليك و عليالارواح التي...شد و نه مشمول زيارت ناحيه مقدسه كه در آن، اسامي شهيدان آمده است.
مهمترين دلبستگي ضحاك، زيستن بود و همين زيستن، او را در مرز انتخاب ميان دنيا و آخرت قرار داد. شايد اگر مصلحتسنجي او و شتابش در پاسخ قاطع به امام نبود، ميتوانست ياري خود را مشروط نكند و دل را «يكدل» كند. در اين صورت، لازم ميشد ماجراي اسب و شرط را از ياد ببرد و يكسره و بيپيششرط، در خدمت امام باشد... و اگر چه امام(ع) از عاقبت ماجرا با خبر بود، اصحاب، ناآگاه بودند و حتي گروهي (مانند برگشتگان) تصور ميكردند، اميدي به صلح باقي است. بنابراين، ضحاك، نميتوانست مانند آنان با مرگ مواجه شود، زيرا خود به امام گفته بود كه اهل كوفه در جنگيدن با او، اراده قطعي كردهاند. معلوم نيست كدام يك از عوامل زير سبب زيان معنوي ضحاك شدهاند:
دو دلي در سنجيدن عاقبت تلخ يا شيرين براي سپاه امام(ع)؛
علاقه به اسب (نمادي از زندگي عادي و توانگري اجتماعي)؛
شرطگذاري براي ياري امام معصوم؛
يكسره انديشيدن به شرط (از صبح تا عصر عاشورا) و ناتواني در مطابقت با شرايط تازه؛
برداشت معنوي نداشتن از آن همه فداكاري ياران امام(ع) از صبح تا آن دم؛
نداشتن پيشينه مشخص محتوايي و تحليل در دوران ولايي پيش از امام حسين(ع)؛
تمركز بر خود، وظيفه فردي و حدگذاري براي وفاداري؛
تقدير الهي؛
يا ... .
... مهم نيست؛ آنچه از تاريخ برميآيد اين است كه ضحاك، بيشتر از آنكه در خيل وفاداران بيقيد و شرط سيدالشهدا(ع) باشد، مبارزي خوب، صميمي، دوستدار امام... ولي مشروط است.
اين، يك سوي معادله است. بهسوي ديگر بنگريم و از زبان ضحاك، امام را بشناسيم:
- ... حسين آن روز بارها به من گفت: «خسته نباشي؛ خدا دستت را قطع نكند... خدا از جانب اهلبيت پيامبر(ص) به تو پاداش نيك دهد.» هنگامي كه حسين به من اجازه داد اسب خود را بيرون آورده و سوار شدم...
مردي كه جان رسول خدا، جگرگوشه عليبن ابيطالب و صديقه كبري و در شرايطي دون جايگاه خود اسير است، چه حالي دارد؟... در آن وضعيت تلخ، ياري مشروط، بيش از هرچيز، ميتوانسته سبب اندوه امام باشد. اندوهي كه تا پايان حيات، ميتوانسته همراه امام(ع) باشد و سبب شود دستكم يكبار و در قالب گلهاي دوستانه، مسئله شرط، با ضحاك مطرح شود؛ اما خوي كرامت حسينبن علي(ع) بهگونهاي بوده كه حتي يكبار نيز اشارهاي به کممعرفتيِ نهان در شرط ضحاك نكرده است و از آنجا كه ضحاك، راوي مهمترين صحنههاي حسي عاشوراست، نميتوان تصور كرد چنين گلهاي از قلم خاطر او دور مانده باشد. جالبتر اينكه هرچند اگر امام(ع) بهخاطر مصايب نيمروز عاشورا و بحران حاكم بر محيط، مكالمه عاطفي را تعطيل ميكرد، حق داشت اما بارها از مبارزان به سپاس و ستايش ياد كرده و حتي براي كساني مانند حُرّبن يزيد رياحي، جَون، سعيدبن عبدا... حَنَفي و... با سر به زانو گرفتن در وقت شهادتشان، سنگ تمام محبت را بر ترازو گذاشته است.اين خصلت، درباره ضحاك، شكل منحصري يافته است.
امام، هر حركت او را در مبارزه، بهصورت مجزا ستايش و براي ضحاك، دعا كرده است... شايد به اين دليل كه او، تنها مبارز قراردادي و مشروط عاشورا بوده... و يا شايد امام، عذاب وجدان ضحاك را دريافته و براي آرامش او (همزمانِ نزديك شدن به زمان«شرط پيش گفته»)، ستايش خود را افزون كرده و حتي بيعت خود را از او برداشته تا برود و حتي در تلاطم رزم و غربت، عمل به قرار را بر حفظ موازنه رزم - حتي به بهاي حفظ يك جنگاور - ترجيح داده است. به هر حال، معلوم نيست نگارنده و مخاطبان اين نوشته، در مقام ضحاك، چه ميكردهاند، اما اين روشن است كه موقعيت خطير ضحاك (در محل انتخاب) امكان تكرار دارد. دور نيست كه در دوران ياري پنهان عصر غيبت امام زمان(ع) يا - انشاءا... - در ياري پيداي هنگام ظهور، ميدان عقايد و دفاع از مقام «تسليم وَلي» بودن را به آساني واگذار كنيم و يا در زمانيكه يك شب پيش از واقعه، اماننامهاي از سوي حضرت عباس(ع)، پس فرستاده شده، ما در امان دشمنان صريح يا غير صريح اباعبدا...(ع) قرار گيريم.
در پايان مقال حاضر، ختم داستان ضحاك را (به روايت او) بخوانيم:
- ... اسب خود را بيرون آورده و سوار شدم. آنگاه ضربهاي به آن زدم تا روي دو پايش بلند شد و به ميان دشمن تاختم... آنان راه گشودند؛ اما پانزده نفر مرا تعقيب كردند تا به روستايي نزديك فرات به نام سَفيه رسيدم. وقتي به من رسيدند، رو به ايشان كردم. «كَثير بن عبدا... شَعبي» و «ايوبِ بن مَشرَح خيواني» و «قِيس بنِ عبدا... صائدي» مرا شناختند و گفتند: «اين پسر عموي ما ضحاك بن عبدا... مِشرقي است، شما را به خدا سوگند كه او را رها كنيد!»... سه نفر از افراد قبيله تَميم، سخن ياران و آشنايان مرا پذيرفتند، ديگران نيز مرا رها نموده و خدايم نجات داد
كز سنگ ناله خيزد.../مهدي قزلي
کربلا درياي بلا بود، پر موج و طوفاني. حسين البته کشتي نجات بود که هر که خودش را به آن ميرساند، نجات پيدا ميکرد. شرط رسيدن هم عاشقي بود. هر که توانست خودش را برساند، انگار گفته باشند: «ادخلوها بسلام آمنين»، ديگر ترسي به دلش راه پيدا نميکرد. چون راه اين کشتي بهسمت خدا بود که: «ارکبو فيها بسما... مجراها و مرساها ان ربي لغفور رحيم.»
يک زمان در کوفه خشکسالي شدهبود. خيلي وقت بود باران نميباريد. مردم رفتند پيش امام علي، امام گفت: «به پسرم حسين بگوييد برايتان دعا کند.» مردم رفتند سراغش. او هم دعا کرد و باران باريد. کوفيها چند سال بعد اين لطف پسر علي را در واقعه کربلا جبران کردند!
صبح عاشورا امام بعد از نماز صبح به يارانش گفت: «... و خدا اجازه داد امروز من و شما کشتهشويم...» امام ميخواست همه، همه چيز را بدانند، ميخواست يارانش عاشقانه يارياش کنند. همه ماندند و با اجازه خدا کشتهشدند.
عمامه پيامبر را گذاشت روي سرش. شمشير پيامبر را دست گرفت و رفت سمت سپاه كوفه و برايشان صحبت كرد: «... مردم ببينيد چه كسي ايستاده روبهرويتان، بعد به وجدانهاتان برگرديد و ببينيد كشتنم و شكستن حرمتم درست است؟ من فرزندزاده پيامبر شما نيستم؟ فرزند وصي و پسرعموي او نيستم؟ حمزه سيدالشهدا عموي من نيست؟ جعفر طيار عموي من نيست؟ مادر من فاطمه دختر پيامبر شما نيست؟ مادربزرگم خديجه اولين زن مسلمان نيست؟...» جرم حسين هم البته همينها بود پيش اين مردم. آنها هنوز به او حسادت ميكردند و از پدرش كينه داشتند.
هر وقت ميرفت با دشمنان حرف بزند خودش را پسر فاطمه معرفي ميكرد و پسر رسول خدا. حرفي از پدرش نميزد؛ چون ميدانست كينه علي در دل آنهاست. ميخواست امام هدايت مردم باشد، بلكه دست از كاري كه ميخواهند بكنند، بردارند. اما آخرين باري كه ميرفت سمت دشمن براي جنگيدن، خودش را معرفي كرد به پدرش: «من حسين پسر علي هستم.» لابد حجت براي آنها و براي خودش تمام شدهبود كه ميخواست مثل پدر برود سراغشان.
توي حج حاجي بايد به حجرالاسود دست بکشد و ببوسد و بگويد: «امانتي اديتها»، امانتم را ادا کردم. امام حسين هم در حجِ کربلايياش اداي امانت کرد. پسرش را به ميدان فرستاد و گفت: «خدايا شاهد باش جواني را فرستادم سمتشان که شبيهترين مردم در گويش و کنش و منش به رسولت بود....» وقتي علياکبر زمين افتاد و پدرش را صدا زد، امام رفت. دست کشيد به بدن پارهاش و صورت روي صورتش گذاشت و شايد گفت: «امانتي اديتها».
سقاي کربلا، عباس پسر علي چند باري رفت تا شريعه و آب آورد. روز عاشورا هم خودش را رساند و مشکها را پر کرد، ولي آب نخورد. وقتي شهيد ميشد، تشنه بود. شايد شنيدهبود که پيامبر گفته سقاي يک قوم آخرين نفريست که سيرآب ميشود. شهيد که شد، حتما مثل بقيه پيامبر رفت استقبالش و حتما با کاسهاي آب بهشتي. ايکاش عباس آنجا آب خوردهباشد.
حسين که تنها ماند توي آن سرزمين بلا، سمت دشمنان رفت و گفت: «کسي هست که دشمنان را از حرم رسول خدا دفع کند؟ خداپرستي هست که از خدا بترسد و به ما کمک کند؟» علياصغر که صداي پدرش را شنيد، دست و پايي زد با آن همه بيجاني. شايد خواسته بگويد هنوز من هستم، من سرباز کوچک پدرم هستم.
زخمهاي زيادي توي تنش بود. سرش شکافته، پيشانياش شکسته، تيري در قلب و تيري در گلو، تيري در چانه و تيري در حلق، افتاده روي ريگهاي سوزان، زبانش خشکيده مثل چوب، جگرش زخمي از عطش، دستش بريده، لبها از تشنگي ترک خورده، سر و صورتش از خون سرخ شده، دشمن اطرافش را گرفته، يارانش به خاک و خون کشيدهشده، خانوادهاش در معرض اسارت و ... اين آدم چه کار بايد بکند و چه بگويد در لحظات آخر عمرش؟ «صبرا علي قضائک، لا معبود سواک، يا غياث المستغيثين»، خدايا به آنچه ميخواهي صبر ميکنم، معبودي جز تو نيست، اي فريادرس فريادکنندگان.
تير که به قلب امام خورد و خونها را در مشتش جمع کرد و پاشيد به صورتش، انگار که وضو گرفت و قامت بست. طاقت نياورد و نتوانست روي اسب بماند. يک نفر هم با نيزه زد و امام خم شد. و افتاد زمين از روي اسب، روي زانو نشست. تيري به گلو و شمشيري به کتف و نيزهاي ديگر. امام ديگر نتوانست از جايش بلند شود. انگار نماز ميخواند. رکوع و بعد سجده. سجدهاش طولاني شده حسين، از عاشوراي سال 61 هجري تا حالا.
وقتي اسرا را از کربلا ميبردند، وقتي از کنار قتلگاه گذراندند، امام سجاد جسد بيسر پدرش را ديد. بيتاب شد. گريه کرد. نزديک بود روح از بدنش برود که زينب جلو آمد و گفت: «چرا خودت را اذيت ميکني. به خدا پيامبر گفته در آينده کساني ميآيند و براي پدرت بارگاه ميسازند. از هر سو ميآيند و برايش عزاداري ميکند، و مردهاشان مثل مادر جوانمرده گريه ميکنند و ضجه ميزنند.» شايد زينب از عاشقي امروز ما ميگفت