هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
شرط گفتوگوي مطلوب
در حاشیه گفت وگوي دانشگاهيان دانشگاه تهران با رهبر انقلاب /دكتر محمدرضا جوادي يگانه
1. در چند سال گذشته، در ديدارهاي رهبري با دانشگاهيان، سخنان كساني كه بهعنوان نمايندگان اساتيد انتخاب ميشدند، بعضاً بيش از هر چيزي شرمساري براي دانشگاهيان بر جاي ميگذاشت. انتظار اين است كه وقتي دانشگاه با رهبري گفتوگويي دارد، اين گفتوگو در شأن رهبري و در شأن دانشگاه باشد. دغدغه های کلی، کلی گویی ها و تعريف خواب و... هر چند بخشي از ارتباط مردم و رهبري است، اما در جايگاه يك استاد دانشگاه كه بهعنوان يك استاد دانشگاه (و نماد دانشگاهيان) فرصت پيدا كرده تا سخن بگويد، شايسته نيست. و مقايسه ديدارهاي دانشجويان و اساتيد نشان ميداد كه دانشجويان، بيشتر از اساتيد، دغدغههاي خود و مسائل كشور را از نظر خود (و در حد دانش و تجربه خود) بيان ميكنند (البته بخشي از اين نقد، به نحوه انتخاب اساتيد براي ارائه نظر نيز باز ميگردد).
اما سخنان اساتيد دانشگاه تهران (در ديدار سه شنبه هفته گذشته با رهبر انقلاب) كه هم از متخصصان حوزه علمي خود بودند و هم مسئوليت اداره دانشگاه را داشتهاند، نشان داد كه تحقق انتظار دانشگاه از اين كه مورد مشورت قرار گيرد و شنيده شود، به اين نيست كه فقط تريبوني فراهم شود تا دانشگاهيان نظر بدهند، بلكه چه بگويند و چه كسي بگويد نيز مهم است. مجموع مباحث مطرح شده توسط دانشگاه در اين جلسه، در باب وضعيت توليد علم در ايران و چالشهاي آن و لزوم توسعه هماهنگ علم در ايران؛ پيشنهاد امكان نشر بين المللي مباحث علوم اجتماعي، علوم انساني و هنر؛ ميان رشته ای و تأثيرات آن بر رشد موزون علم؛ و توجه به ابعاد فرهنگي دانشگاه و تمايز ميان كارگزاري و مديريت علمي در دانشگاه، از جمله تذكرات نظام آموزشي به نظام سياسي (و ارائه يافتههاي كلان آنها) بود و اساتيد دانشگاه، ضمن توجه به جايگاه رهبري، به جايگاه خود نيز واقف بودند و در اين گفتوگو از منظري درست، در باب مسائل علم در ايران، گفتند و شنيدند. البته ميشد يك مسئله اختصاصي و صنفي، يعني نگراني از بيتوجهي به مسئله كوي دانشگاه تهران (و احتمال سرنوشتي مشابه حمله سال 1387 به كوي) را نيز مطرح كرد، اما در باب علم، دانشگاه تهران صريح سخن گفت.
2. سخنان اين ديدار دانشگاه و رهبري نشان داد كه ميتوان در اندازههاي دانشگاه گفت و در اندازههاي دانشگاه شنيد؛ نظر داد و به همان اندازه هم، پاسخ گرفت و مسئوليت آن را هم برعهده گرفت؛ پيشنهاد داد (طرح ساماندهي دانشگاه؛ پيشنهاد دكتراي افتخاري به رهبري) و جواب نسبتا منفي شنيد و در همان جلسه مجددا (و حتي ميان صحبت رهبري) اصرار كرد. از اين رو، دانشگاه اولا بايد حرفي براي گفتن به رهبری داشته باشد و ثانيا بتواند حرف خود را به خوبي و صراحت (و بدون فرعيات و زوايد) به نظام برساند. اين ديالوگ، مستلزم رابطهاي طولاني است كه به تدريج ساخته ميشود و بهبود مييابد.
3. ظاهرا دو نگرش همزمان از دانشگاه ايجاد شده كه مانع از ايجاد ارتباطي مستحكم و در خور با مسئولان نظام شده است. يكي اينكه تصور شود دانشگاهيان خود را برتر ميدانند و انتظار دارند همين كه به يك نظر رسيدند، نظراتشان عينا به كار بسته شود (نه اينكه تنها شنيده شود) و دوم اينكه تصور ميشود دانشگاهيان بيشتر دغدغه مالي (براي خود و براي دانشگاه) دارند و لذا مقصود نهايي دانشگاهيان از مراجعه به نظام سياسي، حل مشكل مالي دانشگاه است و بحث و نظر بهانه است و اگر با درخواست مساعدت به آنها موافقت شود، ساير مسائل نيز حل خواهد شد. اين دو نگرش از دانشگاه باعث شده تا رابطهاي نابرابر ميان دانشگاه و مسئولان عالی رتبه نظام شود.
از طرف ديگر، عدم تمايز ميان فعاليتهاي دانشگاهي، و فعاليتهاي روشنفكرانه دانشگاهيان نيز باعث شده تا اساتيد ميان نقش خود بهعنوان يك متخصص و بهعنوان يك روشنفكر و فعال در عرصه عمومي خلط كنند. ظاهرا اولين چيزي كه به ذهن هر كسي (وقتي سخنانش مستقيما توسط رهبري شنيده ميشود) ميرسد، اين است كه از فضاي سياسي موجود انتقاد كند و نيز توصيههايي براي برون رفت از وضع موجود ارائه بدهد. اما اين، همان خلط سطوح است. يك استاد دانشگاه، «بماهو» استاد دانشگاه، يك فعال سياسي نيست، نه قواعد رفتار سياسي را بلد است، نه اطلاعات سياسي كامل دارد و نه ميتواند پيگير همه فضاي سياسي باشد، اگر هم باشد (كه در فضاي پس از انتخابات رخ داده است)، از كار اصلي خود (كه توليد علم است) باز ميماند.
شايد از اين منظر، در ديدار دانشگاهيان با رهبري، اولويت اصلي بايد در حوزه علم و دانشگاه (يا مثلث دانشگاه، دولت و صنعت-جامعه) باشد و مسائل سياسيِ صرف، به عرصهاي ديگر و جايگاهي ديگر واگذار شود، يعني ديدار احزاب و سياسيون با رهبري. و استادي ميتواند از اين منظر با رهبري سخن بگويد (و انتظار داشته باشد كه حرف تازهاش شنيده شود) كه فعاليت منظم سياسي داشته باشد.
شرط گفتوگوي مطلوب دانشگاه با نظام و رهبري آن است كه ميان اين سطوح تمايز قائل شد و حدود و شئون مراعات شود. یک سوی این حدود این است که نهاد رهبری جایگاه غیرقابل نقد علنی نظام است و تداوم نظام را ( در عین تحول سایر نهادها) حفظ می کند و لذا در این سطح از گفت و گو باید عرصه ای دیگر( یا نوع دیگری ) از ارتباط ( مانند مکاتبه) را برگزید. ضمن اینکه دانشگاه نیز با استقلال خویش، می بایست حسن نيت اش را در حل مشكلات نظام و جامعه براساس تواناييها و دانش خود نشان دهد.
4. جلسه دانشگاه تهران با رهبري، فقط نمادي از اين گفتوگوي دوطرفه است. رهبري سخنان خود را در توصيه به دانشگاه بيان كردند، ولي آنچه در آن جلسه از طرف دانشگاه گفته شد، همه نظر دانشگاه نيست و حتي نظر دانشگاه هم نيست، بلكه نظر برخي از برجستگان دانشگاهي است. اما اگر قرار باشد اين گفتوگو تداوم يابد، بايد نظام روشني براي اين ارتباط موجود باشد و پيش شرط ايجاد نظام، اين است كه تكثري از نظرات دانشگاه موجود باشد و هر كس به سهم خود و «بر اساس دانش و تخصص» خود به ارائه نظر خود براي حل مشكل كشور بپردازد.
5. نكته آخر اينكه در بخش هايي از سخنان دانشگاهيان و نيز برخي مضامين سخنان رهبري در اين جلسه، ميتوان اين نكته را ديد كه دانشگاه تهران شأن و وزني بيش از ساير دانشگاهها دارد و لازم است كه آموزش عالي ميان دانشگاهي كه وظيفهاي جز اشاعه دانش توليد شده ندارد و دانشگاهي كه بر مرزهاي دانش حركت ميكند، تمايز بگذارد. دانشگاههاي بزرگ كشور (و بهويژه دانشگاه تهران) اين انتظار را دارند كه به آنها و مدارك تحصيلي صادر شده توسط آنها، به مثابه «ورق پاره» نگريسته نشود و هر كسي با هر مدركي از هر دانشگاهي (داخل يا خارج)، متخصص درجه اول
قلمداد نشود.
در هر حال، يك بار بايد جايگاه دانشگاه تهران (و ساير دانشگاههاي بزرگ) در تصميمگيريهاي وزارت علوم و شورايعالي انقلاب فرهنگي، در اولويت انجام پژوهشهاي كلان، و در انحصار (يا اولويت) تأمين نيروي انساني براي مناصب حساس مبتني بر دانش (بومي) در كشور روشن شود.
اين جايگاه براي دانشگاه تهران با توجه به سابقه، تنوع رشته ها، جايگاه در انقلاب اسلامي و پس از آن، مركزيت مكاني، كثرت دانشجويان و اساتيد برجسته و جريانساز، و نيز سلسله جنباني جريانهاي علمي، فرهنگي و سياسي پيش و پس از انقلاب، بهصورت خاص بايد تعريف شود. عدالت در رفتار برابر با همه (و البته در كمك بيش از حد به ضعفا) نيست. هر كسي بايد به اندازه توان و ظرفيتش، جايگاه خاصي را بيابد
زمینههای اقتصادی وقوع انقلاب /یعقوب توکلی - قسمت چهارم
صحبت از عوامل اقتصادی مؤثر و زمینه ساز در وقوع انقلاب اسلامي است. نظريه تعارض سنت و مدرنيسم و تبدیل آن به نظريه غالب در بسياري از كتابها از جمله مسائلی است که در میان متفكران غربي اصرار زيادي مبنی بر اثبات آن وجود دارد. آن ها آمدن نسل جديد كشاورزان و روستاييان به شهر و ایجاد قطببندي اقتصادي در جامعه را سبب قیام جامعه فقير و مردم فرودست جنوب شهر كه پايبند به سنتها و آرمان هاي ديني بودند عليه جامعهاي كه برخوردار است و به سبك اروپايي و غربي زندگي ميكند، می دانند. آن ها معتقدند چون رژيم پهلوي با عجله بسيار روند مدرنيزاسيون را پيش برد، جامعه سنتي ايران در برابر آن مقاومت نشان داد و نتوانست غذاي جديد مدرنيته را هضم كند.
لذا آن را بالا آورد و انقلاب كرد. وقتي كه ريشه اين بحث را پي ميگيريم، متوجه ميشويم كه اين عين عبارت محمدرضا پهلوي در گفتوگوهايش با سوليوان، سفير آمريكا و آنتوني پارسونز، سفير انگليس و ميشل پونياتوسكي، نماينده رئيسجمهور فرانسه است. و اين اظهار نظر و نقل آن در خاطرات اين آقايان در متون اروپايي به نظريه وقوع انقلاب در ايران تبديل ميشود و بسياري از نويسندگان داخلي ما نیز مثل هلو آن را می بلعند! بدون اين كه دركش كنند. يعني شما يك جامعه سنتي عقبمانده داريد كه فضاي جديد را درك نميكند و نميداند با اين پيشرفت و توسعه و تمدن چهكار كند و براي اين كه جلوي آن را بگيرد و به ارزشها و سنتهاي خودش پايبند باشد، انقلاب كرده و همه اين شرايط را به هم زده است.
اما واقعيت انقلاب، چیز متفاوتي است. اگر توجه کنید جديترين تظاهرات اوليه انقلاب ايران از آمريكا شروع شد. ثروتمندترين و مترقيترين بخش از مردم اين جامعه در ارديبهشت ١٣٥٦ در آمريكا در برابر كاخ سفيد در سفر شاه به آمريكا تظاهرات كردند و گستردهترين درگيري در این کشور اتفاق افتاد و جالب اينكه فعالترين قشر فرهنگي و دانشمندترين چهره ها در مقابل پهلويها ايستادند و مهم تر از همه اصليترين هسته مقاومت در بين نيروهاي نظامي در بين فنيترين آن ها و به اصطلاح مترقيترينشان یعنی نيروي هوايي و همافران نيروي هوايي به وقوع پيوست. پس بحث روستايي بودن انقلاب و سنتي بودن جامعه عليه جامعه پيشرفته و مدرن يك دروغ و تهمت بزرگ بر انقلاب اسلامي است. اما دو قطبی شدن جامعه ايران توسط رژيم پهلوي واقعيتی است که گریبان خودشان را نیز گرفت. سياست محمدرضا بر اين استوار بود كه مردم جامعه هر وقت ميگفتند: آقا چرا مردم پايينشهر و حلبيآبادها را نميبينيد؟ ميگفت: شما چرا بالاشهر را نمي بينيد؟ باور نميكرد در جنوب شهر مردم مشكل دارند و يا در حلبيآباد زندگي ميكنند. يكي از بدترين كمكاريهاي تلويزيون جمهوري اسلامي، عدم پخش تصاوير مستند زندگي های آن زمان است. اگر تلويزيون ما محله به محله شهرهاي كشور در دوره پهلوي را نشان بدهد، مشخص ميشود كه وضعيت زندگي چگونه بوده است.
البته اتفاقاتي که بعد از انقلاب افتاد همگی وظيفه حكومت است. حكومتها نميتوانند و نبايد به خاطر خدمتي كه ميكنند، منت بگذارند و بگويند چه كرديم. تنها كاري كه ميتوانند انجام دهند ذكر خدمات است که در ذكر آن ها هم نميتوانند منتی بر سر مردم بگذارند. از ٥٠ هزار روستاي ايران، تنها پنج هزار روستا در اواخر سلطنت تازه برقدار شده بودند. اين تعداد روستا (حتي برابر آماري كه خود محمدرضا در كتاب «پاسخ به تاريخ» ذكر ميكند) آمار بسيار پاييني است و بقيه روستاها رها شده و فراموش شده بودند. و تازه در اين بين، هر كس دسترسي بهتری به خان و ارباب داشت، توانست از اين فرصت استفاده كند.
روستاهايي كه به لحاظ عقيدتي و فرهنگی پيوند نزديك تري با رژيم پهلوي داشتند؛ برخوردارتر بودند. البته اين سياست به دو قطبيتر شدن جامعه بيشتر كمك كرد. يعني به يك عده كاملا رسيدند و به يك عده اصلا نرسيدند.
البته حکومت از آن هایی که مورد رسیدگی قرار گرفته بودند توقع فداكاري داشت! که آن ها هم نكردند. و آنهايي كه در مورد زندگي شان ستم روا شده بود عليه حکومت قیام كردند. در طول تاريخ همواره اینطور بوده که حكومت ها هرگاه به كساني بيش از اندازه برسد، تا در مقابل برايش فداكاري كنند؛ و در عوض عدهاي را محروم نگه دارد، همان محرومين بر عليه آن دست به قیام خواهند زد و نیروهای حمایت شده از جانب دولت نیز هیچ حرکتی نخواهد کرد! لذا من به تئوري فداكاري در انقلاب اسلامي
معتقد هستم.
نظام اقتصادي در دوره شاهنشاهی، نظام سرمايهداري وابسته بود. چنین نظامی، قدرت و بقاي خود را در ارتباط با سرمايهداري بينالمللي ميدید و همین امر موجب شد تا رژيم پهلوي با بخش اقتصاد سنتي مقابله كند. همچنان كه بخش كشاورزي را كنار زد و تبديل شد به بزرگترين واردكننده گندم. اين مسئله علتهاي مختلفي دارد. مثلا سيستان ما يكي از بزرگترين مراكز توليد گندم در دنيا و مشهور به مصر ايران
بوده است.
زماني مردم در سيستان چنان به قحطي افتادند كه خوراكشان ملخ و علف صحرا شد. حضرت امام(ره) نیز در نامهاي با اشاره به جشنهاي ٢٥٠٠ ساله مينويسند: «آقايان رفتند جشن ٢٥٠٠ ساله گرفتند. همه را جمع كردند آوردند. اما مردم در سيستان ملخ ميخورند. كارشان به خوردن ملخ رسيده.» چرا؟ به خاطر آن كه آمريكاييها كمك كردند به افغانها تا سرچشمه هاي آب رود هيرمند را از ما بگيرند. آقاي رضا ریيس طوسي كتابي تحت عنوان «سرزمين سوخته» دارد. (با وجود تفاوت اعتقادي كه ممكن است وجود داشته باشد) اما كتاب واقعا تأثیرگذاری است. در آن جا توضیح می دهد كه چطور اين منطقه آباد و پرمحصول تبديل به يكي از مناطق بيحاصل در ايران ميشود. مردم آنجا به فقيرترين مردم ايران تبديل ميشوند. چون ايران در بحث سهم خود از آب رود هيرمند خوب دفاع نكرد و سهميه آب ما از هيرمند به ٢٣ متر مكعب
در ثانيه رسید.
و اين يعني خشك شدن سيستان و هامون. نخستوزير هويدا در سفرش در سال ١٣٥٢ بدون هيچ مذاكره جدي ای قرارداد را امضا كرد و آن ٢٣ متر مكعب در ثانيه نيز به مناطق پايين دست نرسيد و هامون خشك شد. لذا اگر الان باران ببارد، هامون زنده ميشود و اگر نبارد، خشك ميشود. چرا؟ چون آب را از آن مسير بهطور كامل قطع كردند. آن منطقه تبديل به منطقه ای لميزرع شد.
به همين صورت در جاهاي ديگر نیز ميبينيد بخشهاي مختلف اقتصادي از بين رفت و كالاهاي مختلف وارداتي گلوي توليدكننده داخلي را گرفت. متأسفانه در آن زمان رژيم اين مسئله را در گستردهترين وضعيت پيش برد و گوشش هم به هیچ چیز بدهكار نبود. همه اقلام و کالاها از خارج وارد ميشد هيچ چيز تولید داخل نبود. اگر آن ها می دادند، ميتوانستند توليد كنند.
لذا انواع و اقسام محصولاتی كه توليد ميشد، همه توليد خارج بودند و بدون اينكه چيزي را تبديل كنند، فقط پيچ و مهره ميكردند و تحويل ميدادند. ساختار اقتصادي، يك ساختار اقتصادي سرمايهداري وابسته بود که نهایتا با وقوع انقلاب در هم شکست