هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
مقتلخوانی در خیابانهای تهران/ سید ضیاءالدین شفیعی
یک
در زمانهای دور هروقت در مسیر مدرسه تا خانه بساط پردهخوانی و تعزیهای برپا بود، گونههای خیس از اشک و حواس تا ساعتها پرتم، به مادر میفهماند که باز پسرش سری به صحرای کربلا زده و هرچه هست زیر سر امام حسین(ع) است.
مشهد آن روزها - دهه چهل - پر بود از شمرها و امام حسینها و علیاکبرهای تعزیهخوانی که این جا و آن جا در پناه دیواری، پردهای رنگ و رو رفته را بهانه میکردند و علیالدوام، روز و روزگار زوار امام رضا را به محشر کربلا میکشاندند؛ به ازای پاره نانی و جرعه آبی و قوارهای پارچه که از مخاطبان گریان می ستاندند و...
عجیب این که این صحنه های مکرر و بی تغییر، هرگز از جذابیت و کشش تهی نمیشد و علیرغم آن که پدر اغلب در منزل و بر منبر مقتل میخواند و گریستن و گریاندن بر اباعبدالله(ع) را با هر لقمه، صبح و شام در کام و جان ما میریخت، هربار عبور از منزلگاهی دایر برتعزیه، عنانم از کف میرفت و ساعتی بیاختیار بر من میگذشت...
از همان روزها جان شرنگ آلود و روح نوجوی مرا گونه های تصویری، بیشتر از متون سخت و اغلب پرتعقید به خود میپذیرفت یا شاید صراحت بیش از اندازه موجود در حوادث مشروح در مقاتل مکتوب، خارج از تاب و توان جان نورسیده من بود.
هرچه بود آن کودک دهه چهل و نوجوان دهه پنجاه که تاراج کتابهای پدر را فریضهای برای خود میدانست، اگر چند استثناء داشت یکی هم مقاتل بود.
مقاتل موجود در کتابخانه پدری، همواره از ولع بیپایان من برای دروکردن صفحات و گاه از برنمودن برخی متون درامان بودند و جای آن ها را امثال و حکم و تاریخ ملل پرمیکرد.
دو
گروهی دیگر از نانخوران رایج در آن روزها - و حتی امروزها - ی اطراف حرم امام رضا(ع) نوارفروشانی بودند که الحان و مراثی و روضه خوانیهای محزون و اغلب در سوگ حضرت اباعبدالله را سوغات سفر زائران میکردند و البته برای اهالی مشهد مطاع شان جاذبهای نداشت.
در ازدحام آن همه صدا، روزی که به ناگزیر نوجوان تصویرمدار این ماجرا، زیر نقارهخانه، در انتظار بازگشت یکی از خویشان شهرستانی به زیارت آمده، پای میفشرد، روایتی دیگرگونه از عاشورا، او را درخود فراگرفت. روایتی که نه به لحنی کشدار و خشدار و محزون بلکه به صدایی محکم و پرطنین و از منظری نو در فضا میپیچید و پیش میرفت.
خطیب بیآن که روایتش را در قابها و قالبهای رایج محصور ساخته باشد، همچون کارگردانی ماهر که خود بازیگری نقش اصلی داستان را ایفا میکند برمنبر؛ حوادث پیش و پس ماجرای کربلا را چنان برمیکشید و روایت میکرد که به راحتی دست خیال هر مخاطبی را میگرفت و در گوشه کوچکی از صحرای کربلا به تماشا مینشاند.
او برای درک درست و جامع انقلاب عاشورا برای مخاطبان اغلب جوان منبرش آن جا را صحنه اجرای خطابهای در پاسخ به این چند پرسش کرده بود:
1- چرا «عاشورا» حماسهای که در یک نیمروز به پایان رسید و در واحهای دور از دسترس رسانه های مؤثر اتفاق افتاد و همه سربازان و سردارانی که در آن شرکت داشتند و یا کشته شدند از چند هزار نفر افزون نبودند پس از چهارده قرن در یادها مانده است، اما جنگهای بزرگ جهان مثل جنگ جهانی اول و دوم و جنگ بزرگ کامبوج - که در آن دهه جزو جنگهای بزرگ محسوب میشد - از خاطره ها محوشده و کمتر کسی از آن ها یاد میکند؟
2- آیا امام حسین میدانست که اگر به کربلا بیاید کشته میشود و اگر میدانست، چرا آمد؟
3- آیا مصائب امروز - آن روز - شیعه و ایران ربطی به از یاد بردن عاشورا دارد؟
خطیب به شکلی کمنظیر و بیمانند پاسخهایی علمی تاریخی و چند وجهی برای هریک از پرسشها ارائه میداد و در پایان، خطبه حضرت سجاد (ع) در مسجد شام را باز میخواند و کار را تمام میکرد!
نه که اکنون و شاید هرگز نتوانم نقش آن خطیب گمنام را در شکلدهی شخصیت اعتقادی، سیاسی، اجتماعی و حتی ادبی نگارنده این سطرها را باعث شده به درستی باز بگویم؟
راستی را اکنون آیا همان پرسشها دوباره شایسته و بایسته پاسخ نیستند؟ کدام پهلوان این بار بر منبر خواهد رفت؟
سه
هنوز هم همان نوجوان گریزان از مقاتلم با موهایی جوگندمی و خاطراتی خاکستری از عاشوراهای پیاپی و پرسشهایی که تا بالین واپسین خواب، همراهم هستند.
چند سالی بود که از برادرم و دیگران بسیار درباره «حسینِ علی» نو نوشتهای از استاد حسین مهدوی (م. موید) شنیده بودم.
روزی در رخوت نمایشگاه کتاب 1388 استاد از راه آمد و با خود نسخهای با تحشیه و امضاء برایم آورد. لذت دیدار را مغتنم شمردم و از گفت وگو درباره روز و روزگار فروگذار نکردم.
نیم سالی بعد فرصتی دست داد تا در تهران ملتهب و عاصی به «حسینِ علی» پناه ببرم و از همان نخستین صفحات ملزم و ملتزم باشم به آداب و ترتیبی خاص برای خواندن جملات و شنا در صفحات تاریخ؛ نخستین آن ها لزوم هوشیاری ذهن و ورزیدگی زبان و آمادگی روان بود.
اینکه بگویم این کتاب ساختاری از جنس شعر مدرن و فرهیخته استاد دارد، گفتهای بسیار بدیهی است.
اینکه بگویم این کتاب روایتی مدرن از ماجرایی کهن است و جابهجا زمان و زبان و ضرورتها را در هم میشکند، شرح واضحات است.
اینکه بگویم معماری این مقتل در پرسپکتیوی از امروز و دیروز و فردای عاشورا بنا نهاده شده، افاضهای درخور نیست.
اینکه بگویم اجرای نوینی از ورای لحن کلمات و متن و فرامتن چینش فصول کتاب، ما را با خود تا انقلابی همواره و عاشورایی میبرد و آیینه در دست جا و جایگاه مان را در حقیقت کربلا باز میتاباند، کشف رازی از رازهای کتاب نیست.
پس درباره «حسین علی» چه باید گفت:
بی تردید «حسینِ علی» به شکلی دیگر بایسته گفتن نیست، آن چه در جان شاعر قطره قطره و از پی سالها موانست با تاریخ و ادبیات ایران و جهان چکیدهاست، از شکاف قلم پخته و ذهن آختهاش بر کاغذ ریخته و اکنون محشری کبرا در شیرازه های کتاب جاری است. ملمعی از نثر و شعر و روایت و آیت که هر یک کلمهای از کتاب شعلهورِ شهادت را فراروی ما نگاشتهاند و چون کتاب را میگشایی 61 سال از سترگی شیعه و گرگی بنیامیه را جوشان و خروشان پیشاروی تو میآورند و چون کتاب را میبندی به هر سو که مینگری آن نقشها را هنوز زنده میبینی.
راز این که من از پی این همه سال پرهیز، مقتل خواندهام، یافتن همین گمشده در «حسینِ علی» است.
«حسینِ علی» به من گفت چگونه میتوان در سال 1431 هجری قمری با حسین بود نه این که چگونه میتوان بر حسین 61 هجری قمری گریست.
«حسینِ علی» به من گفت رسیدن به حکومت، مقصد شیعه نیست پرسیدن از حکومت، مقصد شیعه است.
چهار
اینک شصت و ششمین فصل از«حسینِ علی»:
ابن خلکان در وفیات الاعیان آورده است:
عبدالملکِ عمیر، از نامداران تابعیان و بزرگانِ کوفیان، پس از شعبی قاضی کوفه بود. امیرالمؤمنان علی را - خدای پذیرای او گردد - دیده و از جابر عبدالله سخن شنیده.
او گوید:
نزد عبدالملک مروان بودم؛ در کاخ فرمانروایی کوفه، هنگامی سر مصعبِ زبیر آوردند و برابر او نهادند. مرا هراسیده یافت. گفت: «تو را چه میشود؟»
گفتم: «تو را در پناه خدا گیرم ای امیرمؤمنان! در این کاخ بودم همراه عبیداللهِزیاد، و دیدم سر حسینِ علی – خدا پذیره او گردد - در برابر اوست در این جای.
پس آنگاه در این کاخ بودم همراهِ مختار ثقفی، و دیدم سر عبیداللهِ زیاد در برابر اوست؛ در این جای.
پس آنگاه در این کاخ بودم همراهِ مصعبِ زبیر، و دیدم سر مختار ثقفی در برابر اوست؛ در این جای.
پس آن گاه این است سر مصعبِ زبیر
در برابر تو.
عبدالملک مروان از آن جای که بود برخاست. و به ویرانی آن تالار که در آن بودیم، فرمان داد.
گستره دادار بنگر!... با دستانی ستمکار، تالاری ستمکار ویران شود؛ از آسیمگی نهان و در هراس آشکار، گستره دادار بنگر!
آدم دور شود و ناآدم شود و گستاخ شود و به ستم شود، و خاک کاخ شود؛ چونان آن کاخ.
و در گذر است روزگار... و هشیار و بیدار است دادار کردگار. اینک از همه آن کاخ تنها بنپیی چند مانده است. گویی خاک تاب نگونی ندارد و سرتهی نمیپذیرد. و هرگاه چنین شود و خاک کاخ شود، چیزی نمیشود و باز خاک شود.
و خداوند خاک آفرید
و خداوند آدم از خاک آفرید
آدم دور شود و ناآدم شود و گستاخ. و چنین...
گستره دادار بنگر!
نفسالمهموم به روايت ياسين حجازي/مرتضي كاردر
نثر قديمي، واژههاي دشوار و نامأنوس و حجم بالاي متون كلاسيك، عمده مسائلي است كه مانع ارتباط خوانندگان امروز با اين متون ميشود. براي همين خوانندگان امروز معمولا يكسره اين متون را كنار ميگذارند و به سراغ آنها نميروند. در تلاشهاي پراكندهاي كه در سالهاي اخير براي ويرايش متون كهن انجام گرفته است، مثل بازخوانيهاي جعفر مدرس صادقي از متون كلاسيكي مثل تاريخ بيهقي و مقالات شمس و قصههاي شيخ اشراق و... معمولا سعي ويراستار بر اين بوده است كه نثر قديمي كارها را كمي روانتر سازد و از حجم بخشهاي غيرضروري آثار نيز اندكي بكاهد و درمجموع متن را قدري پيراستهتر كند. اين بازخوانيها معمولا با استقبال خوانندگان نيز مواجه شده است كه بيش از هر چيز نشان از ضرورت كارهاي اينچنيني دارد. در عرصه متون مذهبي و بهطور خاص مقتلهاي عاشورايي وضع از اين نيز بدتر است. عملا ويرايش تازهاي از متنهاي اصلي وجود ندارد. آنچه مداحان و ذاكران مذهبي در محافل و مجالس نقل ميكنند بيشتر محصول شنيدههايشان از محافل و مجالس ديگر است، تا نقل مستقيم از اصل متنها. رواج روزافزون خرافههاي مذهبي نيز محصول همين ماجراست. براي همين ارائه ويرايشها و روايتهاي تازه از متون مذهبي نيز بيش از هر زمان ديگري ضروري به نظر ميرسد. «نفس المهموم» اثر سترگ شيخ عباس قمي يكي از آخرين مقتلهاي سنتي عاشوراست. در وثوق و اعتبار شيخ عباس قمي همين بس كه او را خاتم المحدثين خواندهاند و كتابهاي او از «مفاتيح الجنان» گرفته تا «منتهي الآمال» و خود كتاب «نفسالمهموم» اگرچه از نمونههاي متأخر كتب حديثي و تاريخي شيعه است، اما جايگاه والايي در قياس با نمونههاي مشابه متقدمش يافته است. «نفسالمهموم» را علامه ميرزا ابولحسن شعراني به فارسي برگردانده و نام «دمع السجوع» را بر آن نهاده است. آنچه ياسين حجازي در «كتاب آه» با «دمعالسجوع» كرده است، نهتنها اتفاقي تازه و بينظير در عرصه بازخواني متون مذهبي است كه كلا كاري متفاوت در زمينه بازخواني متون كلاسيك است. چراكه جنس كار اساسا با كارهايي كه پيش از اين در اين زمينه انجام گرفته است، كاملا فرق دارد. هدف اصلي حجازي ـ كه متواضعانه خود را ويراستار كتاب خوانده است ـ به دست دادن روايتي سرراست و منسجم و بي حشو و زوائد از واقعه كربلا بوده است. به همين منظور، او ابتدا احاديث و نقل قولها و اشعار و ماجراهايي را كه در سير روايي واقعه كربلا نقش چنداني نداشتهاند حذف و بعد باقيمانده متن را به انبوه تكههاي كوتاه (معمولا كمتر از يك صفحه) تقسيم كرده است. سپس اين تكههاي مختلف را به انتخاب خودش و در راستاي طرح كلياي كه در ذهن داشته، اندكي جابهجا كرده و بعد آنها را مثل تكههاي يك پازل بزرگ كنار هم چيده است، تا طرح روايياش از واقعه كربلا را تكميل كند؛ طرحي كه محصول خردهروايتهاي بسياري است كه در پي هم آمدهاند. كوتاهي روايتها متن را به يك مجموعه داستانك قطور تبديل كرده و سبب شده است كه متن خواندنيتر بشود. در نگاهي كه براي نوشتن اين يادداشت به «دمعالسجوع» داشتم، ديدم كه اين جابهجا كردنهاي بخشهاي مختلف متن، اگر چه اندك ولي بسيار هوشمندانه و با برنامه بوده است. ضمنا نبايد نقش ترجمه مرحوم شعراني ـ كه ماده اصلي آفرينش «كتاب آه» است ـ ناديده گرفته شود. علامه شعراني يكي از آخرين چهرههاي نسل عالمان جامع و ذوالفنون بوده است كه در همه علوم سررشته داشتهاند از ادبيات فارسي و عربي و فقه و فلسفه و عرفان گرفته تا هيئت و رياضيات و طبيعيات. عالمي كه يكي از شاخصترين و بزرگترين شاگردانش علامه حسنزاده آملي است. «دمعالسجوع» زباني آركاييك اما در عين حال روان و خوشخوان دارد كه حاكي از تسلط مترجم بر نثر فارسي است. خوشبختانه ويرايشهاي زباني اندك نويسنده در جهت خوشخوانتر كردن متن نيز آنقدر نبوده است كه سياق آن را تغيير دهد.
علاوه بر اينها، «كتاب آه» محاسن كوچك و بزرگ ديگري نيز دارد كه بر امتيازات آن ميافزايد؛ همچون واژهنامه انتهاي كتاب كه لغات مشكل متن را معني كرده و نقشهاي كه در آن منزلهاي كاروان امام حسين (ع) از حجاز تا كربلا معين شده است، كمك ميكند تا خواننده تصوير عينيتري از ماجرا داشته باشد.
طرح جلد كتاب كه صفحهاي از چاپ قديمي «دمعالسجوع» به خط نستعليق است و چاپ قرمزرنگ صفحهاي كه ماجراي جدا شدن سر مبارك امام (ع) در آن اتفاق ميافتد و... آخرين و شايد زيباترين خود عنوان كتاب كه اگرچه بسيار ساده است، اما يكي از بهترين معادلهايي است كه براي عنوان درخشان و ترجمهناپذير «نفسالمهموم» انتخاب شده است