هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
تكثير در بينهايت/سيدابوالقاسم حسيني (ژرفا)
نزد عمو ايستاده است، سر به زير و مؤدب. پيش از اين، گمان نميكرد كه در چنين لحظهاي تا اين حد مضطرب باشد. بارها با خود انديشيده است:
- عمويم حسين، يادگار فاطمه و نور چشم پيامبر است. آيا من لياقت دارم دختر او را به خانه بخت آورم؟ آيا امام تقاضاي مرا خواهد پذيرفت؟
و نيز بارها ندايي دروني به او دلگرمي بخشيده است:
- آري، خواهد پذيرفت. تو برادرزاده او و يادگار حسن بن علي هستي. خون اين خاندان برگزيده در رگهاي تو جاري است. تو ميتواني عموزادهات را سعادتمند سازي.
اما اكنون كه نزد عمو ايستاده است، باز همان دلهره درونش را آشوبناك ميكند. حسين در نگاهش راز خفته را ميخواند؛ و او در نگاه امام، اين لطف پدرانه را:
- حسن جان! تو برادرزاده و نور ديده مني. اگر تقاضايي داري،...
حسن بن حسن، يادگار حسن بن علي و نور ديده حسين بن علي، ناگاه احساس ميكند كه سراسر وجودش از گرماي اميد و اطمينان لبريز است. با دلي آرام در سايهسار مهر ولايت امام، لب به سخن ميگشايد:
- عمو جان! آمدهام تا دخترتان را خواستگاري كنم.
امام كه حسن را همچون فرزندان خويش عزيز ميشمارد و در او عطر حضور برادر را مييابد، با مهرباني دستش را ميگيرد و با خود همراه ميكند. كوچههاي مدينه از شادي در پوست خويش نميگنجد، وقتي گامهاي مبارك اين دو فرزند پيامبر بر سرشان فرود ميآيد. كوچهها ميدانند كه اينك راه خانه امام در پيش است و حسين ميخواهد پيوندي فرخنده را پايهگذاري كند.
به خانه كه ميرسند، امام دختران خود، «فاطمه» و «سكينه»، را فرا ميخواند. حضور عموزاده، بهروشني از حقيقت سخن ميگويد. هر دو، رأي پدر را از دل و جان خريدارند، نهتنها از آن جهت كه امام و ولي خداست، بلكه از اينرو كه دوست و يار و امين آنها هم هست. شايد اين دو و نيز حسن، انتظار دارند كه امام فاطمه را كه دختر بزرگتر است براي اين پيوند خجسته برگزيند؛ اما اگر چنين است، چرا هر دو را فرا خوانده است؟ وقتي امام لب به سخن ميگشايد، حسن از بزرگواري و لطف امام غرق شگفتي ميشود:
- برادرزادهام! هر يك از اين دو را كه ميخواهي، برگزين.
حسن بن حسن كه اينك سالهاست سايه پدر را بر سر ندارد، با همه وجود درمييابد كه چرا در اين مدت هرگز تنهايي را حس نكرده است. امام حسين، براي او همه چيز است، از جمله پدر! اين احساس با دريايي از ادب و حيا درميآميزد و تصويري بديع ميآفريند: حسن بن حسن سر در پيش ميافكند و چنان كه شايد هيچ خواستگاري نبوده و نباشد، در سكوتي سنگين فرو ميرود. شايد با خود ميگويد:
- عمو با لطف بيپايان خود، مرا در انتخاب آزاد نهاده است. اما ادب شيعه بودن و حياي حضور اجازه نميدهد پيش از او سخني بگويم.
امام وقتي سكوت سنگين برادرزاده را ميبيند، خود بنيان اين سراي سعادت را برمينهد:
- من فاطمه را به همسريات درميآورم كه بيش از همه، به مادرم فاطمه، دختر رسول خدا، شباهت دارد.
سپاس و شوق قلب حسن را تسخير ميكند. همسري با دختر حسين، افتخاري نيست كه هر كسي را دست دهد. از اين پس، مردمي كه او را «حسن مثنا» مينامند و يادگار پدر ميخوانند، خانهاش را روشن از پرتو فاطمهاي ديگر خواهند يافت. كوچههاي مدينه از شوق ديدار خانهاي چنين، يكپارچه سرورند.
اكنون سال شصتم هجري از نيم گذشته است. در خاندان پيامبر هنگامهاي برپاست. كوچههاي مدينه اين روزها با گامهايي خو گرفتهاند كه شتابان ميروند و ميآيند و خبر ميبرند:
- حسين بن علي تصميم گرفته است از مدينه هجرت گزيند و براي مبارزه با حكومت امويان از همه چيز خويش، حتي اين سرزمين مأنوس و شريف، بگذرد.
مدينه در بهت و اندوه فرو رفته است. خاندان پيامبر براي همراهي با حسين مهيا ميشوند. مردان بنيهاشم كه سالهاست براي حفظ پايههاي دين خدا سكوت گزيدهاند، ديگر بار شمشير شرف صيقل ميدهند و بار جهاد برميبندند.
آن خانه كه روزي از لطف حسين سراي خوشبختي دو يار شد، اينك به حزن نشسته است. ديوارهاي خشتي اين خانه در فراق حسن و فاطمه از غم آوار خواهند شد. چه با اندوه نگريستهاند و گريستهاند در و ديوار اين خانه وقتي باربربستن اين ياران بهشتي را ديدهاند. فاطمه در اين سفر خطير، ميخواهد گام در گام با پدرش و شويش و عمهاش و همه عزيزانش باشد و حضور خويش را در اين گرماگرم اخلاص و عرفان با وفاداري امضا كند. او و همسرش براي فراق بسيار جوانند. هنوز دلبستگيهاي بسيار هست كه زندگي اين دو را به اين قطعه خاكي پيوند دهد. اما اين دو جوان خوب ميدانند راهي كه بهسوي خدا ميرود، به باريكی مويي است آنسويش دلبستن و اين سويش پيوستن: آن سويش، دلبستن به دنياي فاني؛ و اين سويش، پيوستن به جاودانگي. پس نه هفده سالگي حسن و نه طراوت و شادابي فاطمه، اين خانواده را از همراهي با كاروان امام بازنميدارد.
هجرتي كه چند ماه پيش از مدينه آغاز شده و كاروان حسين با مردان و زنان و كودكاني پاكباز را پاي در راه جهاد كشانده است، اينك به پايان ميرسد. سرزمين كربلا، واپسين منزل اين كاروان، متواضعانه آغوش گشوده است تا پاكترين پاكان را در بر گيرد.
كربلا ميداند كه اين برگزيدگان، خلاصه همه خوبيهاي عالمند و هر يك يادگاري از يادگاران طاهرند. كربلا ميداند اين دو همسر كه اكنون بر خاك او گام نهادهاند، هر يك يادگار معصومي هستند. فاطمه ميراثدار عصمت و متانت زهراست و حسن ميراثبر عظمت و طهارت مجتبي. از همسراني چنين، جز اين انتظار نيست كه پا به پاي امام خويش گام در ميدان جهاد و فرياد نهند و يكديگر را در صبر و حقجويي ياري كنند.
فاطمه احساس ميكند كه تا امروز هرگز چنانكه بايد، هنگامههاي شكوهمند روزگار پيامبر و علي تكرار نشدهاند. و اينك، در نگاه او، بدر و احد و جمل و صفين ديگربار جان ميگيرند. باز ذوالفقار است كه صيقل مييابد و قلب باطل را نشانه ميرود.
باز نداي مظلومانه پيامبر است كه در آفاق ميپيچد و اهل حق را فرا ميخواند. پس بر خود ميبالد كه همسرش در چنين هنگامه شكوهمندي حضور دارد، هرچند ميداند سرنوشت او در فصلي سرخ رقم خواهد خورد و خود نيز روزگار فراق را پيشرو خواهد داشت. او از نخستين لحظه كه با پدر و همسرش همراه شده، اين را ميدانسته است؛ اما اكنون كه امويان، انبوه در انبوه، برابر امام صف آراستهاند، اين حقيقت را عيانتر ميبيند. در نگاه او، اين هزاران هزار نيروي مسلح تمثيل همان حقستيزاني هستند كه روزي با پيامبر و ديگر روز با علي به جنگ برخاستند و حسن را در انزوا خواستند. اكنون كه حسين هنگامه نبرد را نيكو شمرده است، آفرين بر اين اندك ياران بسيار همت كه نام همسر او در ميانشان ميدرخشد.
اين حس ناب و شگرف كه جان فاطمه را تسخير كرده است، خود، شوربخش گامهاي حسن بن حسن است. وقتي نوبت نبرد به او ميرسد، با همين شور دليرانه صف دشمن را از هم ميشكافد. آنان كه مرتضي و مجتبي را ديدهاند، اينك در رزم اين دليرمرد جلوهاي از آن صولت و هيبت را مينگرند. گويي در هر برق شمشيرش اين فرياد تجلي مييابد:
- اگر پدرم را با ناجوانمردي به انزوا كشانديد، اينك بارقهاي از عزم و دليري او را در من بنگريد. رزم من امتداد صلحي است كه در آن سالها، رمز جنگ پدرم بود.
امام بر كناره خيمهها ايستاده است و نبرد برادرزاده قهرمانش را با افتخار نظاره ميكند. او هم بر خود ميبالد كه ياراني چنين دارد: از نسل شرف، تنديس شرف، و حامي شرف. اما در عمق نگاه حسين، شعله غمي نيز سر بر ميكشد: فرزند برادرش، يادگار مجتبي، حسن مثنا، با هر يورش، زخمي تازه برميدارد و فواره خون از جراحتهايش سر برميزند. چهره تابناك او از درخشش خون، جلوهاي تازه مييابد و آفتاب سيماي برادر را در ذهن حسين، جان ميبخشد. پايمردي و صبوري حسن مثنا با اين همه جراحت و زحم، بهراستي كه ديدني است. امام در دل بر اين جانباز قهرمان درود ميفرستد و از ژرفاي جان دعايش ميكند.
هر اندازه شعله نبرد فروزانتر ميشود، آذرخش رزم در نهاد ناآرام حسن بيشتر اوج ميگيرد. جواني هفده ساله، چنين رزمآرا و سپاهشكن! جواني هفده ساله، چنين مردافكن و شيراوژن! آنها كه از ضربت شمشير او جان ميرهانند، در خون مينشينند و آنها كه تيغش را نصيب ميبرند، جهنم را به چشم ميبينند. مجروحان و كشتگان افتاده در پاي او گواه رزمي بيامان و سترگند. براي لحظهاي، حسن پيرامون خويش را مينگرد: جز زخمياني كه گريختهاند، هفده كشته به اشاره تيغ او بر خاك افتادهاند. اما به خود و پيكر غرقه در خون خويش هيچ نمينگرد. وقتي كسي محو دوست باشد، هرگز بهخود التفات ندارد.
هجده زخم بر پيكر نازنين او چون شكوفههاي بهاري سر بر زدهاند. و آغاز فصلي نوين را بشارت ميدهند. از اين هجده زخم، هر يك براي در خاك افكندن مردي كافي است. و با اين حال، او خم به ابرو نميآورد. صبر و پايمردي حسن مجتبي اينك در اين يادگار شكوهمند ميدرخشد. دمي بعد، دست راستش هم با اين پيكر صبور و مجروح وفا ميورزد، آن هم چه وفايي! پيوند اين دست و پيكر به رشته مويي برقرار است: گوشت و پوست از هم دريده، بند از بند گسسته، خون از پنجهها روان؛ و با اين همه، پا به پاي اين پيكر در تكاپو! دستي چنين وفادار شايسته پيكر چنين دليرمردي است.
شدت خونريزي، سرانجام زانوان اين جانباز قهرمان را با خاك آشنا ميكند. حسن مثنا با چهرهاي گشاده و لبي خندان آرام آرام خم ميشود و پس از دمي ريگهاي صحرا را از خون چهره آبرو ميبخشد. جز عمو چه كسي ميداند كه اكنون در جان پرغوغاي اين جانباز چه ميگذرد؟ در آستانه وصل، شيريني جانبازي كامش را از شهدي ناب لبريز كرده است. آرامش و وقاري كه از رخسار آفتابياش ميتراود، حكايتگر اطمينان و رضايتي آسماني است. زخم تيرها و نيزهها هرچند او را بر اين بستر غريب خاكنشين ساخته، آوازه جانبازياش را در افلاك طنينانداز كرده است. و اين را عمو ميفهمد؛ كه اين رمز و رازها سر و سري ديرينه دارد.
دقايق، پياپي ميگذرند و پيكر خونين حسن همچنان زينتبخش خاك است. اكنون صداي گامهايي كه جنون و خيانت را در گوش صحرا بانگ برميدهند، آرامش حسن را برهم ميزند. اين گامها بوي خون ميدهند، بوي درندگي، بوي خباثت. پلنگاني از راه ميرسند كه جنون گلو دريدن سرمستشان كرده؛ گرگاني كه بوي خون در مشامشان پيچيده و روزنههاي خرد را سراسر بر ايشان بسته است. ميرسند و پيكر ميدرند، ميآيند و سر ميبرند.
صداي گامها بسي نزديك ميشود. در عرش، فرشتگان پاك بر خويش ميلرزند. كروبيان دست بر ديده مينهند تا اين لحظه فجيع را ننگرند. و خداوند كه روزي به اين فرشتگان آموخت انسان جانشين اوست در زمين، اكنون به آنان ميآموزد كه خليفگان برگزيدهاش هرگز بييادگار نميمانند: از حسين، وديعهاي چون سجاد را از اين معركه آتش و خون باز رهاند و اينك از حسن، يادگاري چون حسن مثنا را. مردي ميرسد همراه با صداي آن گامها، مردي كه پيوند خويشاوندي هنوز بارقهاي از غيرت را در نهادش باقي نهاده است. وقتي به پيكر حسن ميرسد، جنبشي خفيف نگاهش را درميربايد. ميفهمد كه در اين بدن غرقه خون، هنوز نايي هست. سينه در سينه گرگان و پلنگان ميايستد و با يك جمله تقدير زيباي خداوند را تصوير ميكند:
- اين يك تن را به من واگذاريد. پس از اين، اذن «عبيدالله بن زياد» را جويا شويد!
فرشتگان كه در سوگ حسين و يارانش سخت اندوهگنانه ميگريند، براي لحظهاي گرم شعف ميشوند:
- اين مرد، «اسماء بن خارجه»، چه سترگ كاري كرد امروز! بنگريد كه چه چالاك، پيكر نيمهجان حسن را بر دوش دارد و به سوي كوفه ميشتابد.
جوانمردي هفده ساله با هجده زخم ژرف مهمان اسماء ميشود تا روزهايي پرشكوه را در فصل نوين جانبازي آغاز كند. ماندن، صبر كردن، پيام بردن، و فرياد كردن رسالت اين فصل اوست. ياراني كه حسين را نگين حلقه خويش ساختند و چنان دليرانه تا آخرين قطره خون بر آرمانهاي حسيني پاي فشردند، اينك همه چشم به حنجره بهاري اين جانباز دوختهاند تا پيام پرشور عاشورا را در همه سوي اين مزارآباد فرياد كند.
يادگار حسن، پيوسته ی حسين، تداعيگر پيامبر، همانديشه علي، و همدرد فاطمه، اكنون راهي تازه را پيشرو دارد. از پس آن زخمها و تحملها، روزگاري ديگر براي جهادي عظيمتر در راه است. وقتي يزيد و يزيديان همهجا را از هيمنه بيم و تزوير انباشتهاند، شوكت جانبازي است كه گامهاي پيامبرانه حسن مثنا را در اين راه استوار ميسازد.
روزها ميگذرند تا مدينه، زادگاه و خانه يادبودهاي حسن، ديگر بار او را در آغوش بگيرد. امويان از حضور او غرق بيم ميشوند. وجود اين جانباز، خود، پرچم مبارزهاي عظيم با يزيد و يزيديان است. بازمانده زخمهاي او فريادگر جهادي مستمر با ظالمان است.
اهل مدينه حرفهايي را كه در كربلا نبودند و نشنيدند، از زبان زخمهاي او ميشنوند. و اين، همه ماجرا نيست. حضور او در همه شيعيان و حقخواهان تكثير ميشود. جانباز زخمي ميخورد و عضوي ميدهد تا در بينهايت جاودانگي تكثير شود. حسن مثنا اينك چشم به فرادست افق دوخته است. گذشت سالها شعله اين انقلاب را تيزتر ميكند.
خبررسانان براي «وليد بن عبدالملك» پيغام ميآورند كه حسن با مردم عراق پيوندي آفريده است، نامه ميفرستد، پاسخ ميگويد، راه نشان ميدهد، و... وليد به فرماندار مدينه فرمان ميدهد كه او را دستگير كند و زير ضربههاي تازيانه بر خاك اندازد و يك روز پيش چشم مردم آيينه عبرت كند و آنگاه به جلاد بسپارد. براي حسن، اما، اين هيچ شگفتيبرانگيز نيست.
«هر روز عاشوراست و هر نقطه كربلا.» امروز عاشوراي ديگري است براي او. روزي سرش بر بدن ماند، چون بايد پيامبر كربلا ميشد و جانبازي و پيامآوري را در هم ميآميخت. امروز هم در معركهاي با همان ابعاد و با همان آرمانها، درگير مبارزه با يزيدي ديگر است. و باز همان قدرت تقديرگرانه او را براي ادامه مبارزه حفظ ميكند. امام علي بن حسين عموزادهاش را كه چون او يادگار عاشوراست، كلماتي ميآموزد تا از بند و گزند وليد رهايي يابد. وقتي حسن مثنا اين كلمات را زمزمه ميكند، همچنان چشم به افق سرخ جهاد دارد؛ گويي همان هفدهسالهاي است كه در كربلا، حماسه و عشق را معنا بخشيد:
«لا اله الا الله الحكيم الكريم. لا اله الا الله العلي العظيم. سبحان الله رب السموات و رب الارضين السبع و رب العرض العظيم و الحمدلله رب العالمين.»