هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
پرسه در حواشی گلدون شکسته/عبدالرضا رضایینیا
هر شعری در حال و هوایی آغاز میشود؛ با تلنگری بر عاطفه که ناگهانهای روح را مینوازد، زمزمهای میشکفد و خیال خفتهای را در ژرفای ضمیر بیدار میکند، شعری شکل میگیرد با خاطرهای که در پس زمینه روح شاعر جا خوش میکند. این خاطره مبارک را میتوان «شأنِ شروع شعر» نامید؛ شأنِ شکفتن شعر.
مخاطبان - تنها - شعر را میخوانند و میشنوند، اما شاعر در هر بار خواندن و باز خواندنِ شعر، آن خاطره نهفته را بیاختیار از زمینههای ناخودآگاه ذهن و روح خود احضار میکند تا شعر در حال و هوای ولادت برای شاعر مرور شود و از این گونه است شکفتنِ «گلدون شکسته» در دستان بارانی فقیر.
مهر ماه سال هشتاد
غروب یک روز محزون پاییز با برگهایی آغشته به خزان. خیابانی خلوت و گامهایی که در متن غروبِ خزان طنینانداز بود. فروریخته بودم. بغضی با من به خیابان آمده بود و کلماتی در من میدمید. از «زیر نور ماه» میآمدم؛ عصر جدید، خیابان طالقانی، همان جا که زیباترین پردههای سینمای ایران را بارها به تماشا نشسته بودم.
« زیر نور ماه» - به هوشمندی کارگردانی فطرتگرا (رضا میر کریمی) و رِندی (سید ناصر هاشمزاده) که فراتر از مشاور فیلمنامه دستی در خطوط معنوی فیلم داشت - روایت ِسلوکی درونی بود از زندگی واقعی، ملموس و انسانی جماعتی که برایم بسیار آشنا بود؛ تکهای از درخشانترین فصلهای عمرم با زیستن در متن و حاشیه این جماعت گره خورده بود. سلوک درونی، گام به گام سلوکی بیرونی در متنِ جامعه پیش میرفت، با صراحتِ تکاندهنده واقعیتهای تلخ و حتی گاه متناقضنما درمیآمیخت، از پوسته تجرید در میآمد و به تنفس در تجربه مکالمه زنده و بیواسطه با زندگی عریان آدمهای پیرامون دل میسپرد. میشد که توی مخاطب گرفتارِ پارهای از اغراقهای ناگزیرش نشوی و زلالی چشمان بازیگرانی که چونان تجربه حقیقی زندگی نابازیگرند، در جانت رسوب کند.
در پرانتز بگویم که سینما چند بار دیگر نیز چنین حسی را در جان من برانگیخته است؛ از کرخه تا راین حاتمیکیا در جشنواره فجر در همین سینما، در ازدحامِ شگفت جمعیتی که بیشتر اصحاب رسانه و هنر بودند، نمونه دیگر این ماجراست؛ سطرهایی از یک شعر بلند را بیاختیار، همانجا در آن تاریکی روشن نوشتم، در دامنه هق هق گریههایی که در سالن طنین می انداخت و باز « باران سیاه» اثر آن کارگردان ژاپنی که ناماش را از یاد بردهام.
پرانتز را میبندم و برمیگردم به سطرهای نخست؛ مهر ماه سال هشتاد؛ غروب یک روز محزون پاییز با برگهایی آغشته به خزان... فرو ریخته بودم، بغضی با من به خیابان آمده بود و کلمات در من میدمید:
اولش بنا نبود عاشقا دس به سر بشن
اولش بنا نبود این قَدِه دربهدر بشن
جای پر زدن به شادی تو هوای زندگی
گم و گور بشن تو این پیچ و خمای زندگی
اولش بنا نبود که عاشقا خط بخورن
دیگرون شربت شادی، اونا تهمت بخورن
اولش بنا نبود که زخمی جفا بشن
توی غربتِ زمونه شوکرانو بچشن
زندگی خیلی قشنگه ـ این روزا ـ خیلی قشنگ!
پر شده خیابونا از آدمای رنگ وارنگ
دلِ من چشاتو واکن! کمی دنیا رو ببین!
هرکجا سفرهای هَس، حمله رندا رو ببین!
باغ لالههای نازنین لگدمالِ کیاس؟
گریهها مالِ کیا و خندهها مالِ کیاس
2
عرفای ما گفتهاند و چه درست گفتهاند که «آن کس را که گذشتهای نیست، آیندهای نیست». اگر شعرِ انقلاب را تافتهای جدابافته در گسست از تاریخ و منفصل از پیشینهها ندانیم، در سه آبشخور میتوان ریشههای آن را سراغ بگیریم، شعرِ شیعی، شعرِ فارسی و شعرِ امروز جهان، که با اتصال و تلفیق به شعری متفاوت میانجامند، پدیدهای ویژه و ممتاز که آن را بهنام «شعر انقلاب» میشناسیم، گر چه ظهور و حضور و تقدم و تأخرِ این آبشخورها در شعر شاعران مختلف یکسان نیست و هر یک بسته به توش و توان و ذهن و زبان و بصیرت شاعرانه از آن بهرهای خاص می برند. در این چشمانداز، مؤلفه ممتازِ شعر انقلاب، سویههای درخشانِ اعتراض نسبت به نمودها و نمادهای زر و زور و تزویر و به تعبیر حضرت روحالله؛ حضور در ستیز فقر و غناست که برخاسته از خصلت شیعی و قرآنی آن است؛ «... وانتَصَروُا مِن بَعدِ ما ظُلِمُوا...» عدالتخواهیِ عاشقانه، نه عدالتخواهی قلابیِ ریاکارانه و جعلی و باندی که خود زاینده بزرگترین مفسدههاست. همین مؤلفه ممتاز است که شعرِ انقلاب را از بدل شدن به شعری فرمایشی، توجیهگر و منفعل بازمیدارد، همانگونه که شاعر انقلاب را از بدل شدن به عنصری متملق، زینتالمجالس و سودایی و آزمندِ نوالهها و حوالهها بهدور میدارد. ستیز با دریوزهگری شعر و کرنشِ کلمات و شوریدن بر کژیها و آرمانباختگیها، ویژگی بدیهی شعر انقلاب و خصلت بنیادین آن است که شعر را به پاسداری میراث شهیدان و رنج ایثارگران فرامیخواند؛ به گام زدن در صراطِ «هیهات منا الذله...» در برابر این پدیده والا، دو طیف را میتوان سراغ گرفت که با خدشه بر حیثیت و شرافت شعر انقلاب برآناند تا آن را به شعری دریوزهگر و مفلوک و ستایشگر و آویخته قدرت فرو کاهند؛ طیفِ نخست گروهی از شاعران و منتقداناند که با باورها و ریشههای شیعی چنین شعری سرِ ستیز دارند و طیف دیگر جمعی از طراران و تردستاناند که بهظاهر، در صفِ شعر انقلاب جا خوش کردهاند و شریک قافله، اما رفیقِ گرگان و راهزناناند. گروه نخست با ترویج و نشر تحلیلهای کذبآلود و نشانی غلط دادن و روا داشتنِ تهمتهای ناروا و بر چسبهای ناچسب در این میدان میتازند، اما طیف دوم با رفتاری حقارتبار و سرشار از دوز و کلک با کلماتی از جنس رنگ و ریا و دریوزه، دستاندرکارِ استحاله شعر انقلاباند. به گمان من این جماعت - در بردن رونقِ شعر انقلاب - کامکارتر از آن گروه نخستاند، هرچند صفِ شاعران راستین از این جماعت جداست، دریغا و شگفتا که در وانفسای کنگرهسازی ها و کنگرهبازی ها گاه، طرارانی از این دست میداندار و صاحبمجلساند! هر آنکس که با چشمی زلال و فارغ از اغراض در شعر انقلاب بنگرد، به بداهت درمییابد که این پدیده در سرشت و سرآغاز تاکنون همواره بر عهد و آرمان و ایمان خود پای فشرده و سویههای آرمانخواهانه خود را به قربانگاه سوداگریها نبرده است که نسب نامه راستین این جریان به دعبل و فرزدق و سیدِ حِمیَری میرسد نه عنصری و انوری و همتباران آنان.
و هر آن شاعری که در این حلقه نیست زنده به عشق، بر او نمرده به فتوای من نماز کنید! برای آنکه کلیبافی نکرده باشم، فقط بهعنوان شاهد مثال از چند عزیز سفر کرده یاد میکنم؛ گل های همیشه بهاری که بهرغم تفاوت احوال، افتخارِ شاعران شیعیاند در بودن و سرودن؛ از طاهره صفارزاده، سلمان هراتی، قیصر امینپور و سید حسن حسینی و هم ولایتی های غریبم؛ سوته دلان ِعاشق سید محمد عباسیه کهن و غلامرضا رحمدل، که صبا بر مزارشان گل بریزاد!
«گلدون شکسته» ادای دینی است به این جریان تپنده و پرشور و عاشقانه، زمزمهای است در این حال و هوای ارغوانی...
3
دس نذار روی دلم، دلم کبابه، داداشی!
این روزا دلا تو خطِ نون و آبه، داداشی!
حالمون رو پرسیدی، قربونِ اون معرفتت
توی این هول و وَلا خیلی خرابه، داداشی!
دل کجاس؟ دیگه باهاس دنبال بیدلا بریم
این روزا، این طرفا بیدلی بابه، داداشی!
یه نسیمی اومد و دمید و ما عین حباب
نقشِ ما نقش برآبه و سرابه، داداشی!
چی شد اونجوری نشد؟ کجا؟ کیا؟ کدوم طرف؟
چه سئوالایی دارم که بیجوابه، داداشی!
اگه دوس داری تو هم ـ یه روز ـ به رؤیات برسی
چِش ببند و خوب بخواب! زندگی خوابه، داداشی!
«داداشی» مخاطب قیل و قالهای «گلدون شکسته» انگار صمیمانهتر و زلالتر همان واژه «برادر» است که دیگر چندان در ذهنها و زبانها رنگ و طعم برادری ندارد، دریغا!
آرمانها و حرمانهای یک، دو نسل با مخاطبی از این دست باز گفته میشود، بر زمینهای از پرسشهایی صریح و عریان که به یقین زاینده پاسخهاست، با دعوت به تردید و تماشا؛ تماشای تردیدها و تردید در تماشاها و در فرجام راه بردن به خورشیدی که در ورای پنجرههاست. سالهایی پر التهاب و فراموشناشدنی مرور میشوند، سالهایی به رنگِ ارغوان و به طعمِ عشق، در زمینهای از روایت که مدام با طنزی تلخ همراه میشود، البته با پرهیز از سیطره روایت بر متن، یا فروغلتیدن در دامچاله هزل و لودگی سیاسی، اجتماعی که سکه رایجِ است. بیهیچ تفاخری، شاکله «گلدون شکسته» بر شعری بیدروغ و بینقاب استوار است و تا آنجا که به صاحب این قلم مربوط میشود، هیچگونه تعارف و مجاملهای را بر نتابیده، حتی با جماعتِ شاعر، با خویشتن؛
تو میگی که؛ «عشقِ شاعرا دروغه، اخوی!
دلِ شاعرا ـ ببین ـ چقد شلوغه، اخوی!
دلشون جای دیگهس، عشقو بهونه میکنن
بیخودی ـ فقط ـ دلِ ما رو نشونه میکنن
شاعری یه جور تفننه الان، یه جور اَداس
جور واجوره دفترا، اما پُر از رنگ و ریاس...»
من میگم؛ «دروغ چرا! دُرُس میگین، حق با شماس
میبینم که چه پلشتی یا تو خونِ واژههاس
اما نالوطی شدن شاعر و ماعِر نداره
زمونه یواش ـ یواش هاله رو دلها میذاره
این حکایتِ همیشهس؛ نه غریبه، نه عجیب!
مذهبِ عاشقی نیس بابِ دلای نانجیب
به خدا! اون قَدِه این زمونه زیرورو میشه
که دلِ آدما ـ هرچی هس ـ یه روزی رو میشه
عاشقی نقالی نیس، با قصه گفتن نمیشه
روز و شب، لیلی و مجنونو شنفتن نمیشه
اگه عاشقی؛ باهاس طعمِ جنونُو بچشی
تب و تابِ غربت و هراس و خونُو بچشی
نمیشه تو وادی صدق وصفا پا بذاری
نینوا که شد، بری... عشقِ تو تنها بذاری
شاعرم آدمه، دور نیس اگه دَمدمی بشه
دلِشُو حروم کنه، یهوخْ جهنمی بشه
اگه راستشُو بخوای؛ ما همهمون شکستهایم
به نسیم آسمون پنجرهها رو بستهایم
این همه فرشته، این حوالییا پر میزنن
دلمون قُفله، وگرنه اونا هِی در میزنن
چه سکوتییه تو چشما! مگه خاموشی زدن!
نکنه بر دل ما مُهر فراموشی زدن!»
4
«گلدون شکسته» به فارسی محاوره سروده شد و این برای من تجربه تازهای بود در کشف ظرفیتهای عجیب این رویکردِ زبانی؛ در رنگآمیزی حسی شعر که با آفریدن حال و هوایی سرشار از صمیمیت و سادگی از زبان پر طنطنه و اشرافی میگریزد و با زبانِ زمان همدلی سر میدهد، حتی گاه در لحظاتی با ضدشعر به داد و ستد میرسد و بهنوعی فاصلهگذاری ویژه که بسیار مغتنم تواند بود.
مصادره ظرفیتها و دستاوردهایی چنین ارزشمند بهنفعِ شعریتِ متن به شرط مراقبه هوشمندانه در پرهیز از ابتذالِ زبان، میتواند متنی «سهل و ممتنع» را شکل دهد که در عین ارتباط با طیفی وسیع از مخاطبان، در درون ساخت خود به جوهره شعر وفادار میماند. این تجربه برای من آنقدر مبارک بود که نگرانِ طعن تماشاییانی نباشم که توقعِ آنان از شاعر این است که تا پایان عمر خویشتن را در یک فضای زبانی یا سبکی یا محتوایی حبس کند؛ به خیال آنکه صاحب سبک و صدایی ویژه خواهد شد! دو دهه زیستن با شعر به من آموخته که محبوس شدنِ شاعر در حصار یک قالب یا سبک یا درونمایه در حکم انتحارِ شعر است. ذاتِ شعر تجربه مستدام عرصههای تازه و جستوجوگری بیانقطاع است. شاعری که از هراسِ ناقدان و مخاطبان خود را از چشیدن و لمس تجربههای نو به نو محروم کند، سندِ قتلِ شاعریاش را امضا کرده است. رسیدن به صدا و فضای خاص با تصلب و سنگوارگی دست نمیدهد، با تکرار و تحجر و آهندلی اتفاق نمیافتد. شعر برای من با غزل آغاز شد، با مثنوی و شعر نو و شعر سپید ادامه یافت. به ترانه رسید و شگفتا بعدتر به گسترهای وسیع از سرودن به زبان گیلکی که ریشههایم بود. به شهادتِ برگها و کلمات - چاپ شدهها و چاپ نشدهها - همواره از چارچوبها و تنگناهای جزماندیشانه گریختهام؛ چه در زبان و قالب و فرم، چه در درونمایهها و موضوعها... ضمن آنکه تابعپسندِ این و آن نبودهام و به خوشآمدها و مدهای شعری دل نسپردهام. به ابتذالی که در شبهای شعر جاری است، شبهایی که روز به روز به «شوهای شعر» شبیهتر و شبیهتر میشوند. به عنایت پروردگار از حزبها و باندهای شعری که به مافیابازی و پدرخواندگی دست میدهند، برائت جستهام. داعیه عصمت ندارم، سهل است؛ دو صد کاستی در خویش سراغ دارم و از همه مهم تر ـ به تعبیر آن پیر دل آگاه ـ دلی پریشان که در گذر سالیان ، توفیق گزاردن ِدوگانهای بیغبار و شایان به درگاه یگانه بندهنوازش نیست، با این همه بر این موهبت نیز شاکرم که:
عاریت کس نپذیرفتهام/ هرچه دلم گفت بگو، گفتهام
بگذریم، در هرصورت و به هر تقدیر، تجربه شعرِ محاورهای برای من با «گلدون شکسته» به پایان نرسید، اما ماجراهای تلخ و دل آزاری که بر سر انتشار نسخه صوتی «گلدون شکسته» پیش آمد، شور و شوقِ نشر باقی زمزمهها را به باد داد، لطفِ خدا دمساز شود، آنها نیز دیر یا زود منتشر خواهد شد. یا حق!
اگه عاشقي؛ باهاس طعم جنونو بچشي
بريدهاي از منظومه گلدون شكسته عبدالرضا رضايينيا
چاپ اول تابستان 1384
نشر قو
نقلمون زهر هلاهل، نقلمون نقل و نبات...
بذا اين حكايتو از اولش بگم برات
روزي بود و روزگاري، زير گنبد كبود
يكي بود، يكي نبود، غير خدا هيشكي نبود
شهري بود كه آدماش خواب بهارو ميديدن
خواب گل، خواب نسيم و سبزهزارو ميديدن
دلشون ميخواس كه آسمون بازم آبي بشه
خورشيد از را برسه، دوباره آفتابي بشه
كوچهها بوي صميميت آسمون بدن
خونه ی فرشته رو به آدما نشون بدن
آدما تو دل هم ظلمت و نفرت نپاشن
مث چشمه، مث بارون، مث آيينه باشن
شهري بود يه شهر زخمي، خسته و دس به دعا
دلا حيرون، چشا گريون، رو لبا خدا - خدا
آسمون سربي، گلا تشنه و تلخ و بيبهار
بغض بيبهونه و پنجرههاي انتظار
دسته - دسته لالهها گلوله بارون ميشدن
كوچهها، خيابونا لبالب از خون ميشدن
زير و رو شد دلامون، اون قده باصفا شدن
قفسا شكستن و پرندهها رها شدن
خورشيدم يه روز اومد ابر كبودو زد كنار
تو زمستون سيا معجزه شد، اومد بهار...
جار زدن؛ «آهاي! بياين بهارو قسمتش كنيم!
احدي جا نمونه، عالمو دعوتش كنيم!»
ما خيالمون نبود، زرنگا از را رسيدن
سر سفرهها نشستن و به شادي لميدن
همونايي كه الانه كاخشون رو تپههاس
كيفشون كوكه؛ كه دسّ عاشقا پول سياس
داداشي! آره، همون برادراي ناقلا
خلقو مهربون ديدن، ولو شدن رو سفرهها
وقت قسمت كه رسيد خيلي «بفرما» ميزدن!
حالمون رو ميديدن «جون شماها» ميزدن!
طمع طعمه نداشتيم، همه صاف و بيريا
مينشستيم، اون طرف؛ «قبول داريم، جون شما!»
اونا هم آيه ميخوندن كه زمونه فاني يه
هر كي دل به اون ببنده، اهل شركه، جانييه
مردم! اين رو بدونين دنيا و مافيها اخه!
هر كي دنيا رو بچسبه، جاش تو قعر دوزخه!
بعدشم يواش - يواش رو سفرهها وا ميشدن
ما تماشا ميشديم، اونا معما ميشدن
همونايي كه الان همش ميخندن بهمون
خودشون رو عقلكل ديدن، ما رو اهل جنون
سرمون رو برده غوغاي حروف حلق شون
يادشون رف اون همه حرف خدا و خلق شون
عاشقن؛ «بهار آزادي» رو خيلي دوس دارن
دس ميدن با زعما، شادي رو خيلي دوس دارن
بر و بچه شون شريفن، همه شاد و شنگولن
بنده خاص خدان، تو ينگهدنيا ميلولن
عارف نون و نوا، اهل سلوكن؛ رفقا
مال مردم تا كه دستشونه كوكن؛ رفقا
واس تمرين بهشت و عشق و حالي كه نپرس!
ميزنن اينور و اونور پر و بالي كه نپرس!
آخه لذتي داره، بهشت و تنهايي خوشه!
كيفش اينه؛ بذا حسرت ديگرونو بكشه
اينه كه رو خط خون - خنده به لب - پا ميذارن
حسرت شكفتنو بر دل گلها ميذارن
همدس حرومييا، هي گل و بلبل ميكنن
دستشون باشه، بهشتو هم چپاول ميكنن
ولي قربون خدا برم! كه خيلي باصفاس
عاشق پيادهها، عاشق پابرهنههاس
يه دقيقه اخمتونو واكنين، من با شمام
عاشقاي آس و پاس، آي عاشقاي آس و پاس!
زخم و تنهايي و حسرتو تحمل ميكنين
ميدونم غمهاي عالم - همه - رو دوش شماس
شما با زمزمههاتون گل خورشيد ميكارين
چي بگم! كه شعر من پيش شماها روسياس
اگه وعدهها دروغ بود، اگه واعظا دروغ...
به خود خدا! حقيقت خدا تو قلب ماس
اگه فصل گرگ و ميشه، اگه سايه روشنه
به دلاتون را ندين غما رو، تا خدا خداس
من ميگم؛ «دروغ چرا! درس ميگين، حق با شماس
ميبينم كه چه پلشتي يا تو خون واژههاس
اما نالوطي شدن شاعر و ماعر نداره
زمونه يواش، يواش هاله رو دلها ميذاره
اين حكايت هميشهس؛ نه غريبه، نه عجيب!
مذهب عاشقي نيس باب دلاي نانجيب
به خدا! اون قده اين زمونه زيرورو ميشه
كه دل آدما - هر چي هس - يه روزي رو ميشه
عاشقي نقالي نيس، با قصه گفتن نميشه
روز و شب، ليلي و مجنونو شنفتن نميشه
اگه عاشقي؛ باهاس طعم جنونو بچشي
تب و تاب غربت و هراس و خونو بچشي
نميشه تو وادي صدق و صفا پا بذاري
نينوا كه شد، بري... عشقتو تنها بذاري
شاعرم آدمه، دور نيس اگه دمدمي بشه
دلشو حروم كنه، يهوخ جهنمي بشه
اگه راستشو بخواي؛ ما همهمون شكستهايم
به نسيم آسمون پنجرهها رو بستهايم
اين همه فرشته، اين حوالييا پر ميزنن
دلمون قفله، وگرنه اونا هي در ميزنن
چه سكوتييه تو چشما! مگه خاموشي زدن!
نكنه بر دل ما مهر فراموشي زدن!»