هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
من سوپر منم، منم تارکوفسکیام /شبنم میرزینالعابدین
بزرگراه گمشده
«...من سوپر منم، منم لوک خوش شانسم، شمشیرای زورو اومد، ماشین بتمن و رابین دارین؟ عکس برگردون سیلوستر و توییتی برام بخر، یه لیوان سفید برفی می خوام، لباس مرد عنکبوتی رو آوردین؟ گل سر اوشین، شلوار سندبادی، شال سیتا، روسری ناتاشا و مقنعه وفا رسید! تولد عید شما مبارک، به به، جانم؟ ای جونم، می شه بسه و...»
مصطلح شدن عبارات، تکه کلام ها و اصطلاحات در محاورات روزمره، درست کردن ظاهر و گرته برداری از لباس ها، مدل مو، طراحی داخلی خانه ها و استفاده از اشیای عتیقه و... رویکرد جدیدی در قبال تأثیر پذیری از رسانه ها نیست. هیچ دقت کرده اید، اکثر ما برای توصیف وقایع و حتی موقعیت های دراماتیک زندگی از کارتون ها، فیلم های کمدی، داستان ها، کمیک استریپ ها و... کمک می گیریم: شبیه گوفی شدی! مگه آلن دلونه؟ آخی موهاش مثل جودی ابوته! شدیم پت و مت، کاراش با لورل مو نمی زنه، سرعتش عین رودرانره، ای کاش گجت این جا بود، قیافه اش مثل بازرسه، پوآروکجاست؟ شبیه آدم فضایی هاست و...
تأثیر رسانه ها بر فرهنگ ها از دیر باز موضوع مورد مطالعه جامعه شناسی، مردم شناسی و حتی روان شناسی است. تحول ادبیات و زبان، مدگرایی، رواج خشونت، از بین رفتن فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها از یکسو و تلاش برای حفظ ارزش های قومی، بومی، رسم ها و سنت ها، استفاده از واژه های تولید شده و پرهیز از به کار بردن واژه های بیگانه، نه در این جا که در همه دنیا رایج بوده و هست. درباره تأثیرات مفید و مخرب رسانه ها بر فرهنگ جامعه نیز بسیار گفته و نوشته اند، تولید و عرضه آثار سینمایی، تلویزیونی و بازخوانی و خوانش های متعدد از افسانه های کهن و اسطوره ها، در قالب نوشتار و تصویر حکایت از این دارد که بسیاری از تمدن ها در صدد ابقاء و نگهداری هویت اصیل فرهنگی خویشند؛ به بیانی، آنان به رغم تمامی تغییرات و برداشتن مرزها در عالم مجازی، کماکان سعی دارند تا آداب و رسوم خود را حفظ و به نسل فعلی منتقل کنند و از آنچه «جهانی شدن» نامیده می شود تا حد ممکن بپرهیزند. گو این که امروزه موضوع مورد نظر نه «جهانی شدن» که بیشتر «آمریکایی شدن» است و همین برخی از کشورها را برآن داشته تا با احیای فرهنگ اصیل خویش، دست کم از انقراض زبان، گویش، آداب و رسومشان جلوگیری کنند.
این تأثیرگذاری فرهنگی که از مدت ها پیش،حمله به فرهنگ نام گرفت، بارها و بارها در رسانه ملی، نشریات، همایش ها و ... مطرح شد و با توجه به حساسیت آن در کشور، تمام نهاد ها و ارگان های فرهنگی بر آن شدند تا حد امکان از این هجوم ممانعت کنند که با توجه به گستردگی روز افزون وسایل ارتباط جمعی و سرعت فراگیر آن ها، نه تنها میسر نیست که اساسا نمی تواند امکان پذیر باشد و گاه بهتر است بگوییم گریزناپذیر است.
تأثیرات سوء فرهنگی و حساسیت براین مسئله تا حدی است که به همین جهت، نمود کار آن قدر بالا گرفته که اثری با ممیزی و تعدیل های فراوان عرضه می شود؛ چند سال اخیر را به یاد آورید: بحث بر سر پخش تولیدات خارجی، فیلترینگ بسیاری از سایت ها، تعطیلی نشریات سینمایی و تا دعوای برره ای، توهین به قومیت ها در کاریکاتورها، اهانت به صنوف و شخصیت ها و همین طور الی آخر. البته بخشی از این محدودیت ها به تعریف فرهنگی نیز باز می گردد، به طور مثال شوخی با افراد در منصب ها و جایگاه های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، هنری و اقتصادی اصولا تعریف نشده است، حال آن که در کشورها و فرهنگ های دیگر، این به ظرفیت افراد بستگی دارد و در رسانه ها موضوع لااقل در سطوح پایین تر که به شوخی و سربه سر گذاشتن ختم می شود، حل شده و کار چندان هم بالا نمی گیرد و به شکایت و دادگاه کشیده نمی شود.
***
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود، دفتر ماهنامه خدا بیامرز «فیلم – ویدئو» نشسته بودیم و علیرضا وزل شمیرانی (جایش خالی) که خیلی خوش مشرب بود، داشت برای ما جوان ها از تأثیرات جنگ ویتنام بر فرهنگ و هنر آمریکا می گفت، این که متعاقب جنگ، اصطلاحاتی وارد سینما شد و از چه زمان و کی، الفاظ و عبارات رکیک در ادبیات و سینما باب شد و تمام این ها را البته در نکوهش و مذمت روشن فکری و بددهانی قشر آزاداندیش و فرهیخته ایران زمین می گفت و این که ایرانی جماعت به دو شکل روشن فکر می شود؛ یا با راحتی بیش از حد و افراطی در لاقیدی و یا در ادا و اصول درآوردن؛ از گوش کردن موسیقی ای که آن را درک نمی کند، مثلا کلاسیک، آن هم فقط باخ و بتهوون یا پینک فلوید و جاز وکانتری!!! و خواندن متونی که نمی فهمد از نیچه و کانت و هایدگر تا لاکان و ژیژک و دلوز... تا دیدن فیلم های آنتونیونی، فلینی، بونوئل و صد البته تارکوفسکی و برسون!!! و تأیید آن چه حتی اصول اولیه اش را نمی داند و گرفتن کتاب های فلسفی و مباحث نشانه شناسی و دچار یأس فلسفی شدن و رو آوردن به شعر و شاعری و نشخوار نظراتی که چندان هم صائب به نظر نمی رسند و اساسا مدت هاست منسوخ شده اند... شمیرانی با حرارت می گفت تا این که یک دفعه پرسید: نسبت روشن فکری و دین چیست؟ اصلا یکی روشن فکر دینی را معنا کند؛ آقا مگه می شه به ظهور اعتقاد داشت و افسرده و ناامید بود؟ این جا آمدیم سر خط... راستی اول مرغ بود یا تخم مرغ؟ نه، بودن یا نبودن مسئله این است! نه از نشانه های تصویری تا متن. نه...؟؟؟!!!
به حکم برکت دشت اول /محمد ماجد
نمی دونستم «پنجره» باز شده، توی اتاق گرم و نرم خودم نشسته بودم و خیالم راحت بود که «قلم» رو به دنبال «نون» توی «کوچه پس کوچه های روزمرگی» گم کرده ام و سال های نویسندگی ام رو هم مثل «زمستان» اخوان، کنار کرسی عافیت به خاطرات «قصه های خوب برای بچه های خوب» سپرده ام.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، چند وقته که توی ترکم و دوا و درمون می کنم، صبح ها تا شب رژیم معیشت می گیرم و شب ها تا صبح دست و پای روحم رو با زنجیر شکم سیری به هشتاد، نود کیلو گوشت و استخوان می بندم و هروقت می خواد یاد وجدان و مسئولیت و این جور چیزای مضر و اعتیادآور بیفته، یه قاشق تفریح تهوع آور می ریزم ته حلقش و...
بگذریم، داشتم می گفتم که، نمی دونستم «پنجره» بازشده، توی اتاق گرم و نرم خودم نشسته بودم و خیالم از شیشه های دوجداره بی خیالی راحت بود که روی صفحه «همرا»م نقش زلف خرمایی دوست روزنامه نگار قدیمی ام که حالا دیگه کم کم داره رنگ آسیاب زمونه رو به خودش می گیره، هویدا شد و حکایت من و ترک مسئولیت، شد ماجرای «زغال خوب» و کباب نایاب...
بین خودمون بمونه! خبرو که شنیدم با خودم گفتم که توی این اوضاع بی «صاحب»ی یا باید نفست از جای گرمی دربیاد یا باید کار مهمی داشته باشی که «پنجره»ای بازکنی یا لب «پنجره»ای که دیگرون بازکردن بشینی و من...
یهو یاد «پرسه»های پریشون و ساکتم توی پیاده روهای همین شهر افتادم، همون وقتایی که دیگه حوصله قال و مقال و جار و جنجال های این «شهروندی سربه راه» رو ندارم و یه گوشه کناری از «دهکده جهانی» لاکمو می کشم روی دوشم و ساعت ها زل می زنم به دستای پینه بسته پیرمرد بلیت فروش که از صبح تا شب هزار نفر بهش پول میدن و بلیت و بقیه پولشونو میستونن و هیچکدام، دستای خسته و پینه بسته اونو نمی بینن و نمی دونن همین دستایی که تمام روز پول می شماره، شب که توی گودی جیب کت قدیمی و گشاد پیرمرد فرو میره، فقط به تسبیح سبز و قدیمی پدرش برمی خوره و دست پاچه به بیرون از جیب پیرمرد برمی گرده که مبادا که دل پیرمرد هم به هوای جیبش خالی بشه...
حالا فهمیدم که کار مهم من «پرسه» است، یه ستون یا نیم ستون پر از حاشیه نشینی های بی سروصدا برای دیدن چیزایی که در متن و مرکز توجه خیلی از ماها، از شدت اهمیت، دیده نمی شن و به تیتر جنجالی رسانه ها راهی ندارن...
اگر به هوای «هوایی تازه» تا پای «پنجره» اومدین و حال «پرسه»ای رو داشتین، قراره هر هفته بند و بساط من کنج همین ستون پهن باشه...
اما این هفته که صحبت آشنایی مون گل انداخته و مجال ستون به آخرش رسیده، به حکم برکت دشت اول، راه دوری نمی ریم و همین نزدیکیا یه «پرسه»ای می زنیم توی چشم شما...
نمی دونم وقتی پای آینه موها و لباس و سر و صورتتون رو مرتب می کنید، چقدر حوصله صادقانه زل زدن توی چشمای خودتون و کشف حرفایی که از خودتون قایم کردین و هیچ وقت نگفتین رو دارین؟ اما وقتی وسط جمعیت غریبه هایی که محو در کار خودشون به سرعت یا خسته و سلانه سلانه از دوطرفت رد می شن، مثل بازار یا امامزاده صالح و صد جای دیگه، یا توی خلوتی هزار جایی که کلی طول می کشه تا کسی رو ببینی، زل می زنی به چشمایی که یک متر و نیم تا دو متر بالاتر از زمین، مثل پرنده های بهاری و پاییزی، جفت جفت و بدون توجه به نگاه کنجکاو تو، توی هوا سیالند، فارغ از رنگ های قهوه ای و سبز و طوسی و مشکی و آبی و میشی، فصل مشترک همشون یه غربت غریبیه که اون ته پشت سیاهی مردمک های ریز و درشت پنهون می کنن...
و مشترک همه این غریبی ها که پای درد و دل من و تو و بقیه به قدر پیمونه هرکدوممون قالب می خوره و مثل «ماجرای فیل مولانا» رنگی و شکلی به قد حواسمون می گیره، اگه حواسمون جمع باشه، پازل بزرگیه که وقتی همه چشم های دنیارو کنار هم بچینی کامل میشه و می بینی با خط خوش نوشته: «اللهم عجل لولیک الفرج»
چند سال صبر کنیم کافی است؟ /محمد حسین بدری
ما معمولا مدتی بعد از شروع هر مسابقه، وارد مسیر می شویم. در مسابقه ای که بین رسانه های دنیا برقرار است، دیر رسیده ایم و در همان مدتی که با بقیه شرکت کنندگان همراه می شویم، راه را به درستی و به موقع طی نمی کنیم.در فضای داخل هم همین طور است. ویژه نامه نوروزی فلان روزنامه وابسته به جریان روشنفکری در گزارشی که درباره چاپ کتاب های حوزه ادبیات سال 87 می دهد، به راحتی از خیر عنوان «بیوتن» رضا امیرخانی می گذرد. کتابی که در حوزه خود جزو یکی دو کتاب پرفروش سال گذشته است و بیشترین تعداد جلسه های نقد مخاطبان را به خود اختصاص می دهد. عیبی هم ندارد و کسی به این ماجرا اعتراض نمی کند. اما مدیران بیشتر روزنامه هایی که از محل بودجه های عمومی کشور اداره می شوند و ظاهرا باید در پارادایم انقلاب اسلامی قدم بردارند، نویسندگان خود را به «پرداختن به همه سلیقه ها» تشویق می کنند و این طور می شود که نمایشگاه عکس های دم دستی عباس کیارستمی، در چهار پنج روزنامه دولتی و وابسته به نهادهای حکومتی تبلیغ می شود و این همان کاری است که نشریه های منتهی الیه جریان مقابل هم انجام می دهند.ما به میدان مسابقه رسانه های داخلی هم دیر می رسیم؛ چراغ های رنگ به رنگ سبز و زرد و قرمز بازی درمی آورند، نگهبان دم در ما را به جا نمی آورد و تا در صلاحیت آبا و اجداد ما، تحقیق درخوری انجام ندهد، ورود ما به میدان را تأیید نمی کند.مدیران رسانه هایی که در فضای انقلاب اسلامی و با ادعاهایی در همین حدود منتشر می شوند، ناگهان از در سلم و دوستی با بدنه جریان مقابل درمی آیند و منازعه های رایج را فراموش می کنند. شناخت حوزه رسانه کار سختی نیست، یا لااقل ما گمان می کنیم کار سختی نیست، به ویژه اگر صاحبان صنایع مدیریتی(!) به بچه های انقلاب اعتماد کنند و اجازه دهند کسانی غیر از مافیای رسانه ای روشنفکری، در میدان مسابقه وارد شوند، آن وقت حاصل کار همان چهره های جریان بی اعتقاد به تبلیغ نمونه های تحقق یافته انقلاب، در تلویزیون، رادیو و روزنامه های دولتی و حکومتی، مثل امروز توی ذوق نخواهد زد.
می شود از روزنامه ها و نشریه هایی نام برد که به عزم جذب مخاطب زیاد، سعی کرده اند به سوی آدم ها و موضوع هایی بروند که جوان پسند و مخاطب پسند(!) باشد و سرانجام در سرزمینی که حدود 40 میلیون جوان دارد، به تیراژی حداکثر ده هزار نسخه دست یافته اند. یعنی معادل بقیه نشریه هایی که اصلا سراغ بندبازی های رایج نمی روند و به جایش اندک حرفی برای گفتن دارند. بله، درست است؛ توجه به مخاطب از ضرورت های کار حرفه ای است و این نکته به اندازه آیه های وحی جدی گرفته می شود. اما مخاطب کیست؟ و در روزگار امروز هر نمونه رسانه ای به چه نوع جذابیتی توجه می کند؟ظاهر، رنگ و لعاب هر رسانه از لوازم کار آن است، اما رسانه ای که مدت ها بعد از شروع مسابقه و پس از آن که رقیب، بیشترین تریبون ها را به خود اختصاص داده و هر تولید سطحی و دم دستی را به عنوان تنها نمونه آن حوزه معرفی کرده است، وقتی تازه به مسیر مسابقه می رسد، برای حرکت به سوی تعادل، در فضای عمومی رسانه های موجود چه باید کند؟وقتی هفتاد هشتاد درصد جریان تبلیغاتی و رسانه ای، در اختیار اقلیت پر ادعایی است که از کنار بزرگ ترین اتفاق اجتماعی و فرهنگی چند قرن اخیر با خیال راحت می گذرد، چه کار باید کرد که نظم نابرابری که در «انتقال آزاد اطلاعات»، استبداد پنهانی راه انداخته است، همه فرصت های اطلاع رسانی، نقد و معرفی حوزه های فرهنگ را به نفع خود مصادره نکند؟در بازار رسانه های داخلی، توازنی برقرار نیست و جریانی که شصت - هفتاد درصد اقبال بدنه فعال مردم را به خود اختصاص می دهد، رسانه زنده و فعالی ندارد و گاهی که کسی در این میانه مرد میدان می شود، یا به اشتباه چهره های سلف خود دچار می شود و به ذوق حرفه ای گری گرفتار می شود، یا بلاهای طبیعی و غیرطبیعی بودجه، مدیریت و تنگ نظری، توان و علاقه او را از کار می اندازد. روزنامه نگاری انقلاب به عنوان پایه و مبنای تشکیل و فعالیت رسانه ای که پارادایم انقلاب اسلامی را پی گیری کند، اگرچه نمونه های قابل طرح و جدی دارد، اما هنوز نظم و نسق درستی نگرفته و برو بچه های انقلابی هرچند وقت یک بار در مواجهه با صنعت مدیریت، بی پناه می شوند و تلاش هایشان بی اثر می ماند و باید کارشان را از نو شروع کنند. چند سال دیگر برای جان گرفتن بچه مسلمان های روزنامه نگار که صرف نظر از علاقه های سیاسی، به ادامه انقلاب فرهنگی امام خمینی (ره) فکر می کنند، کافی است؟