هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
سلام بر همه الّا بر سلام فروش
گفت و گويي که به واگويه بدل شد
حسب حال و نقد ايام به روايت سيد ضياءالدين شفيعي
زهير توکلي
از سال 1378 او را ميشناسم. جوانكي بودم تازهمشق در شاعري و به دلالت دكتر محمدرضا تركي، پايم به جلسهاي در حوزه هنري باز شد كه او گردانندهاش بود و چه جلسهاي بود كه تاكنون مديون آن هستم، چراكه حضور من در آنجا، مثل دانشآموزمستمع آزادي بود كه پيش از رسيدن به سن قانوني در مدرسه ثبتنام ميشود. شفيعي خيلي زود از حوزه هنري رفت و با يكدندگي، تصميم گرفت كه ديگر حقوقبگير نباشد و تا الان هم مشغول همان يكدندگي است. كار نشر را شروع كرد و حالا پس از هفت سال، «هنر رسانه ارديبهشت» يكي از معدود ناشران تخصصي شعر بهشمار ميآيد و همه ميدانيم كه كتاب شعر چاپ كردن، چقدر خطرپذيري اقتصادي از يك ناشر ميطلبد ولي خب، چه كنيم، سيد ضياءالدين شفيعي، سيد ضياءالدين شفيعي است روزي شانزده هفده ساعت با دوست و همراه و شريكش مهندس احمدي در دفتر كار ميكنند و براي چرخيدن چرخ مؤسسه، در كنار كار نشر برنامههاي فرهنگي سنگين و پر مسئوليتي مثل «کلمات روزهدار» در شبهاي رمضان را بهعهده ميگيرند تا به رسالتي كه دلشان برايشان تعيين كرده است يعني «خدمت به شعر» و همقدمي با شاعران بهخصوص شاعران جوان وفادار مانده باشند. بارها شده است كه با تلفن همراهش تماس گرفتهام و يكي دو روز خاموش بوده است و بعدا فهميدهام كه ريههايش دوباره جوابش كرده و اين يكي دو روز را مهمان بيمارستان بوده است يا تلفن را برداشته است، اما صدايش آنقدر ميلرزيده است كه دوزاريام افتاده و با خنده و شوخي، ماجرا را پرسيدهام كه: «ها! حضرت عزراييل دوباره پيامك فرستاده؟» در تابستان 1382، چندين جلسه با هم در دفترش نشستيم و بخشي از خاطرات جنگش را ضبط كردم و بعدها نوارها را بهخودش دادم. نميدانم با آن نوارها چه كرده است، فقط چيزي كه هنوز از آن چند جلسه در خاطرم مانده است و گاهي هنوز ناراحتم ميكند، اين بود كه ميديدم زخم جنگ چقدر تازه است و مصايب آن دوره چقدر هنوز هم دست از سر دلش برنداشته است و ناكاميهاي يك بسيجي زخمآجين در تمام سالهاي پس از نوجوانياش در شهر و آدمهاي شهر، تا كجاها دامنه دارد و چقدر هم تلخ و پر هول و هراس. كساني كه او را ميشناسند، همه تأييد ميكنند كه از آن «سيد»هاست، پرجوش و خروش و غيرتي و حماسي. آن روز داشت از جفاهايي كه پس از جنگ بر برخي از همرزمان نزديكش رفته است و فراموش شدن مطلق آنها سخن ميگفت و برايم شرح ميداد كه مثلا مزد هشت سال زندگي پسرعمويش در خوف و خطر و تاريكي و تنهايي مأموريتهاي اطلاعات عمليات و بارها تا كام مرگ رفتن، در دوران پس از جنگ، اين شد كه نگهبان يك انبار در جاده ساوه شود و ناگهان بغضش تركيد و البته با همان غرور هميشگي كه من فقط ديدم رنگش پريده و آب در چشم آورده است، آن روز را هيچگاه از ياد نميبرم. اين مصاحبه هم در چنين حال و هوايي گذشت و بارها نيش مار را بر گلوي شفيعي حس كردم. وقتي مصاحبه را از نظر گذراندم، ديدم که انگار بغض شفيعي ترکيده باشد اما به جاي اشک، واژهها بر کاغذ ريخته باشند، مصاحبه من با او، به فرصتي براي بازگويي دردها و نگرانيهاي يک بسيجي زمان جنگ بدل شده است، پس خود را و سئوالات خود را کنار کشيدم تا حرفهاي شفيعي بهتر شنيده شود.
يادي از صفحه كتيبه زخم در روزنامه سلام
من چپ نيستم. اصلا سياسي نيستم كه بخواهم چپ باشم يا راست، اصولا شأن اهل فرهنگ را بالاتر از اين ميدانم كه به تقسيمبنديهاي روزمره سياسي مثل چپ و راست، محدود شوند. البته اگر آرمانگرايي، حقيقتخواهي و طرفداري از حرفهاي اصيل حضرت امام خميني(ره) چپ بودن است، نهتنها چپ هستم كه به قول سيد شهرام شكيبا، چپترينشان هم هستم. اما هيچ وقت با سياسيون چپ يا راست خودماني و نزديک نبودهام. همانطور که با اردوگاههاي تربيتي کميته امداد سالها کار کردهام و شاهد بيواسطه نشستهاي سران راست بودهام، در تحريريه سالهاي نخست روزنامه سلام هم حضور داشتهام. آنجا کار تربيتي ميکردهام نه سياسي، اينجا هم صفحه هفتگي «كتيبه زخم» را اداره ميكردم كه صفحه اختصاصي و تخصصي «ادبيات، فرهنگ و هنر دفاع مقدس» بود. روزهايي که مثلا كريم ارغندهپور، مثل من دانشجو بود و براي صفحات اجتماعي گزارش تهيه ميكرد يا جعفر گلابي كه بعد از دوم خرداد بهعنوان تحليلگر سياسي مطرح شد پاسخگوي تماسگيرندگان «الوسلام» بود. من قريب سه سال با «سلام» كار كردم و چند دوره متوالي مطالب صفحه «كتيبه زخم» در جشنواره مطبوعات، بهعنوان بهترين آثار شناخته شد. با كارنامهاي كه داشتم، ميبايست عليالقاعده بعد از دوم خرداد، من هم شبيه بقيه دوستان تحريريه به وكالتي، وزارتي، عضويت در شوراي شهري، مديريت كلي و خلاصه به ميز و دفتر و دستكي ميرسيدم، اما من که دو سه سال قبلتر از سلام جدا شده بودم، رفته بودم كه اين صفحه كتيبه زخم، تريبوني و پاتوقي باشد براي بر و بچههاي شاعر و نويسنده كه دغدغه جنگ داشتند. آن سالها زخم جبهه هنوز تازه بود و ادبيات دفاع مقدس به اين سبك «كنگرهاي» و متشکل هنوز وجود نداشت. كساني كه آن روزها در كار خلق اثر بودند، چندان پرتعداد به چشم نميآمدند، اگر چه زنده و گيرا مينوشتند و ميسرودند. ما در اين صفحه روي تك تك جزييات آثار رسيده كار حرفهاي ميكرديم. يادم است كه حتي براي انتخاب عنوان «كتيبه زخم» چند تا از دوستان شاعر با من همفكري كردند تا سرانجام با برداشتي آزاد از بيدل دهلوي، اين تركيب را برگرفتيم.
اختلافنظرهاي من با آقايان روزنامه، از آنجا شروع شد كه آنها هرچند وقت يكبار توقع داشتند مطلب فلان دوست يا وابسته سياسيشان، در صفحه بيايد و شايد از آن نمد کلاهي...، چون بالاخره صفحه حرفهاي ادبيات جنگ بود؛ در حاليكه من شديدا مخالف اين نوع استفاده ابزاري از ادبيات و هنر دفاع مقدس بوده و هستم و اعتقاد دارم كه ورود به اينگونه از ادبيات و هنر، علاوهبر «اهليت» ادبي و هنري «اهليت» اخلاقي هم ميطلبد.
در همين حال، نخستين مصاحبههاي مطبوعاتي با کساني مثل حاج حسين ا... کرم و حاج سعيد قاسمي را در سالگرد عملياتهاي کربلاي پنج و مرصاد با همراهي دوست ارجمندم محمود جوانبخت، منتشر کردم.
اين كشاكشها بود تا آنكه ماجراي اصلي پيش آمد. يكبار داستاني را كه خودم نوشته بودم، در صفحه كار كردم بهنام «جامانده»؛ اين داستان، ماجراي رزمندهاي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه در جبهه مانده است و شاهد استفادههاي غيرآرماني از همان مناطقي است كه در زمان جنگ، دست دوستان رزمندهاش بوده و حالا از آنجاها عقبنشيني كردهاند. با دوربين ميبيند كه همانجايي كه خيمه دعا برپا بوده، شبها عراقيها تا صبح، مشروب ميخورند و ميرقصند يا آنجا كه فلان رفيقش تركش خمپاره خورد و شهيد شد، فلان طور شده است. تا اينكه آخر داستان تحملش تمام ميشود و بدون اجازه از مقامات نظامي، از خط مرزي ميگذرد و خودش و آن قرارگاه را منفجر ميكند.
من صفحه را بستم و به خوابگاه دانشجويي آمدم، فردا صبح كه روزنامه درآمد، ديدم كه پايان داستان را حذف كردهاند و به اندازه يك نصف ستون، عكس گل گذاشتهاند. اين شد كه من از آنجا بيرون آمدم. البته پيش از ترك آنجا با آقاي موسوي خويينيها صحبتي جدي كردم و مخلص كلام اين بود كه اگر تفكري بخواهد نهادينه شود، بايد از مجراي هنر و ادبيات بگذرد و تا وقتي كه اهالي ادبيات دفاع مقدس، نتوانند آزادانه با افق ديد خودشان بنويسند، آن ادبيات و هنرِ ويژه ما و جنگ ما، شكل نميگيرد. آن روز من صراحتا گفتم كه: اين نميشود كه من بچه رزمنده براي نوشتن از جنگي كه نوجواني و جواني خودم را در آن گذراندهام، آزادي نداشته باشم و لازم باشد، براي هر مطلبي بيايم و توضيح بدهم.مسئله اين بود كه نگاه من به كار ادبي و كار هنري براي جنگ، نگاهي ارزشي، اما نيازمند به زمان و همراه با تأمل بود و اين يعني فراتر از فهم و حوصله کار روزمره سياسي.
من درست در سال 1369 كه سنگين و پر عتاب بر طبل سازندگي نواخته ميشد و به اسم سازندگي، سرمايهسالاري و رفاهطلبي و غفلت داشت نهادينه ميشد، به اين ايده رسيده بودم و آن را با رفقاي همفكر در ميان گذاشته بودم كه جنگ، يك واقعه تاريخي نيست، بلکه يك معدن است كه ميشود از آن استحصال كرد؛ هم از نظر الگوهاي مديريت جنگ و هم فرهنگ حاكم بر جبهه، البته به شرط اينكه بهروز بشود و اعتقاد هم داشتم كه مهمترين مسئوليت در اين ماجرا، بهعهده ادبيات است.
ديدار شاعران با مقام معظم رهبري
جلسه شعر نيمه رمضان در بيت رهبري، باقياتالصالحات حضور رسمي و غيررسمي مقام معظم رهبري در محافل ادبي بهخصوص در حوزه هنري دهه شصت بوده است. ايشان در دوره رياستجمهوريشان و پيش از آن، به ادبيات توجه داشتند و اين توجه، با علاقهمندي و پيگيري همراه بود و ميشود خودشان براي حضور در محافل شاعران انقلاب اسلامي اشتياق نشان ميدادند و پا پيش ميگذاشتند. ما بارها و بارها شاهد بوديم كه بيخبر در اين محافل حضور مييافتند، مثلا وقتي چراغهاي سالن روشن ميشد، همه متوجه ميشدند كه رييسجمهور، آقاي خامنهاي، ته سالن نشستهاند، بدون اينكه از پيش به كسي گفته باشند. بعدا كه به رهبري انتخاب شدند، طبعا امكان آن حضور خيلي محدود ميشد. حجتالاسلام زم، مدير وقت حوزه هنري، در همان سالها، با اين نگاه كه ايشان همچنان خارج از مجاري اطلاعرساني رسمي، امكان رويارويي مستقيم با اهالي ادبيات انقلاب را داشته باشند و در معرض تحولات و تطورات ادبيات انقلاب بهطور ملموس قرار بگيرند، ترتيب برپايي اين جلسه را داد. جوهر فكر اين بود كه رهبر انقلاب بدون هيچ آداب و ترتيبي، با شاعران انقلاب بنشينند و شاعران در يك فضاي غيرمتکلف و خارج از چارچوبهاي رسمي و لاريب فيه، شعر بخوانند و بدين ترتيب، ايشان در جريان صورت صريح و بينقاب آثار ادبي قرار بگيرند. طبيعي است كه اگر چنين هدفي در كار باشد، اولين اقتضاي چنين جلسهاي، پوشيده ماندن جلسه از چشم اغيار و كمكردن کارکردها و عوارض جانبي جلسه باشد، همينطور هم بود.
اين جلسه، در سالهاي اول به هيچ وجه، رسانهاي نبود. من از همان سالهاي اول در آن حاضر بودهام. شعر خواندنها و گفتوگوها و درددلها در يك فضاي صميمانه درميگرفت. ايشان مينشستند و بچهها هم شروع ميكردند به شعر خواندن. ميز و صندلي هم در كار نبود، تنها پتويي بود كه دورچين شده بود؛ همين و بس. حتي يك سال سرماي سختي خورده بودند، آنقدر كه عبا را روي سرشان كشيده بودند، اما جلسه را تعطيل نكردند، اتفاقا آن سال، خيلي هم طول كشيد، حدود دو ساعت و نيم. قادر طهماسبي (فريد)، آن شب، مثنوي «دو گاو» را خواند. در يکي از اين سالها هم من غزل «بر درخت پير باغ سايه تبر شدند» را خواندم و ديگران هم شعرهاي روز انقلاب يعني شعرهاي پويايي كه دارد درباره حوادث روز موضع ميگيرد، ميخواندند.
اما آن جلسه عوارضي هم داشت. بعضيها اظهارنظرهاي مقام رهبري درباره برخي از شعرهاي قرائت شده در جلسه را كه احيانا با انتقادي همراه بود، اشتباها اظهارنظر ايشان در حوزه ولايت و زعامت تلقي ميكردند و بعد از جلسه، بهخاطر اين برداشت نادرست، دايههاي مهربانتر از مادر و كاسههاي داغتر از آش ميشدند، تبعاتي براي آن شاعر پيش ميآمد كه البته قطعا مقصودم تبعات قضايي يا امنيتي يا حتي اداري نيست، منظورم جبههگيري خاصي بود كه از آن پس نسبت به آن شاعر پيش ميآمد. مثلا در همان جلسه، رهبري به غزل «بر درخت پير باغ سايه تبر شدند/ برگها كه ريختند زاغها خبر شدند» انتقاد كردند. من شنيدم و به رعايت احترام، پاسخي ندادم، اما استاد حسين آهي و برخي بزرگواران ديگر، هريك مثل يك بحث طلبگي، در دفاع از من سخن گفتند. دقت كنيد كه فضاي جلسه يك فضاي بسته تكگويانه نبود، زيرا همانطوري كه عرض كردم، شأن اين جلسه، ادبي بود نه سياسي و نه رسانهاي و تبليغي. خب، آدمي مثل من پس از آن سال، سالهاي پياپي به آن جلسه دعوت شدم و شركت كردم، چراكه براي ايشان حرمت قايلم اما ديگر شعر نخواندم، البته كتابهاي شعرم را به دست ايشان رساندهام.
مشكل اين است كه وقتي پاي ضبط تلويزيوني به جلسه باز شود و قرار باشد بعدا از رسانه ملي در چند قسمت پخش شود، فضا رسمي ميشود و شاعران ديگر خودشان نيستند. مثال عرض ميكنم: حد فاصل ميانههاي دهه هفتاد تا اوايل دهه هشتاد، اكثريت شاعران نسل انقلاب، شعرهاي عاشقانه ميگفتند و فضاي غالب بر همه ما، تجربههايي در مضمون عشق بود، همين دفتر آخر من هم، محصول همان تجربهها است. حال شما جلسهها را نگاه كنيد. همه در حضور رهبري، مدح و منقبت يا مرثيه اهل بيت عصمت و طهارت(ع) را ميخوانند يا نهايتا شعر دفاع مقدس. اين نشان ميدهد كه شاعران بهخاطر رسانهاي شدن جلسه، ديگر خودشان نيستند.
از طرف ديگر، وقتي قرار است جلسه رهبري با شاعران رسانهاي شود، اين جلسه به يكي از ملاقاتهاي رسمي ايشان بدل ميشود.
البته رهبري، با هوشمندي متوجه اين موضوع شدند و اين را آن سالها از صحبتهاي ايشان، پيش و پس از شعرخواني ميشد فهميد. وقتي به يك سيستم ديتا و به يک هوشمند، اطلاعات غلط ميدهيد، اگر سيستم درست باشد، متوجه غلط بودن اطلاعات ميشود. ايشان تا دو سال پس از رسانهاي شدن جلسه به روي خودشان نياوردند، اما سال سوم تعريضهايي داشتند كه ميشد نارضايتي شان را از روند جلسه فهميد.
بارها گفتهام و باز هم ميگويم كه رهبري، آن جلسه را برپا كرده بود كه نكتهاي را به مديران و سياستگذاران فرهنگي بفهمانند ولي متأسفانه جز خود ايشان هيچ كسي صدايشان را نشنيد و آن نكته اين بود كه شعر سرمايه اي بنيادين است و جايگاهش بهعنوان يک سرمايه ملي آنقدر وثيق است كه ايجاب ميکند ايشان بهعنوان مهمترين تصميمگيرنده نظام، يکي از بهترين شبهاي ماه مبارک را به آن اختصاص دهند، نسخهاي عملي براي همه مديران کشور كه متأسفانه هنوز هم محقق نشده است.
بر سر حوزه هنري چه آمده است
آنچه اتفاق افتاده است، تعطيلي حقيقي همه فرهنگ در طول چهار سال گذشته بوده است؛ تعطيلي صوري را نميگويم، عملکرد بيلاني را نميگويم، تعطيلي واقعي را دارم ميگويم.
حوزه هنري از سال 1381 تا الان چه كار کرده است؟ روزي که ما از حوزه هنري بيرون آمديم، در واحد ادبيات، بيش از نود کتاب تأييد شده منتظر چاپ بود، ببينيد از 1384 تا الان واحد ادبيات حوزه به کسري از اين عدد هم رسيده است؟ تا سال 1381 حوزه هنري بيش از ششصد فيلم سينمايي، ويديويي و مستند ساخته بود، حال حوزه هنري از سال 1381 تا الان چند فيلم ساخته است؟ در اين سالها در کارگاه فيلمنامهنويسي حوزه هنري که جايي بود براي توليد اساسيترين و حياتيترين جوهر سينما، يعني فيلمنامه، چندتا فيلمنامه نوشته شده است؟ از سيزده مجلهاي که حوزه هنري داشته الان چندتا باقي مانده است و اين چند تاي باقيمانده چه تعداد مخاطب دارد؟ معترضان و منتقدان آقاي زم عنوان ميکردند که حوزه هنري بهجاي اينکه 2هزار هنرمند داشته باشد و پنجاه کارمند که آنها را حمايت کنند، چرا مثلا پانصد کارمند دارد. اين حرفشان بود و سندش هم در صورتجلسه شبهاي جالب هست. (شبهاي جالب نشستي بود که آقاي زم سالهاي سال برگزار کرد. آخرين سهشنبه هر ماه در حياط حوزه هنري فرش پهن ميكردند و آقاي زم و همه آن هنرمندهايي که درباره حوزه هنري حرف داشتند جمع ميشدند، از نماز مغرب شروع ميشد و تا هر زمانيکه لازم بود ادامه پيدا ميکرد و هركسي حرفش را آزادانه ميزد. اسمش بود «شبهاي جالب» و انقطاع هم نداشت، هر ماه هم برگزار ميشد. منتقدان سينهچاكي بودند كه ميافتادند به جان زم و انتقاد ميكردند كه مثلا چرا حوزه هنري اينقدر كارمند دارد. حالا برويد ببينيد حوزه هنري چقدركارمند دارد و چند نفر هنرمند؟ حالا چرا صداي هيچكس در نميآيد؟
ماجراي جايزه گام اول و طرحي كه عقيم ماند
من بخشي از ديدهها و شنيدههاي عيني خودم را بهعنوان شاعر و بعد ناشر ميگويم. ما همان اوايل كه آقاي محسن پرويز سر كار آمد، با يك طرح، پيش ايشان رفتيم گفتيم ما طرحي داريم براي نسل چهارم- نسل امروز شعر انقلاب- اين افسارگسيختگي اروتيك در شعر امروز، محصول بيپناهي نسل چهارم است كه هيچ ابايي از هيچ چيزي ندارند. و اين طرح اين است كه ما بهعنوان يك ناشر خصوصي براي اين نسل چهارم انقلاب، سالي پنجاه كتاب دربياوريم به شرط اينكه اولين كتابشان باشد و هر كتاب را هم يك شوراي پنج نفره بهلحاظ قوت تأييد كند و اين شورا را هم دو نفرش را ما ميگذاريم و سه نفر را هم وزارت ارشاد معرفي كند. تنها هزينهاش براي ارشاد اين بود كه از هر كتاب پانصد يا هفتصد نسخه بخرد كه اين اصلا يكي از وظايف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي است.
در آن جلسه كلي استقبال كردند، اما بعد از يك چرخه اداري و بوروكراتيك طولاني، آخرسر پاسخي دادند که خيلي جالب است. در آنجا آقايي نوشته است كه «از اين طرحها فراوان داريم و فعلا با آن پولي كه براي «تكا» در نظر گرفته شده است، جايي براي طرح مشابه وجود ندارد» شما مقايسه كنيد بين اينكه ما بهعنوان يك ناشر خصوصي، با تاييد شوراي شعر پنج نفره كه سه نفرش از ارشاد باشد، «كتاب اول» براي شاعران جوان دربياوريم و ارشاد در چارچوب وظايف قانونياش تيراژي از هر كتاب را بخرد. با طرح «تكا» كه «تكا» اصلا پخش ندارد و كل هزينه شش چاپ را هم خود دولت ميدهد و هيچ ارزشيابي و نظارتي هم جز ذوق شخصي روي آن نيست. در حاليكه ما حتي براي پخش مابقي شمارگان كتاب ميبايست خودمان آستين بالا ميزديم و ميرفتيم دنبال راهي كه كتابهاي شعرمان بفروشد.
از ناشر خصوصي که پاي انقلاب ايستاده حمايت نميكنند و آنوقت خود ارشاد تبديل ميشود به ناشر كتاب شعر و داستان.
البته ما هم طرح را خودمان بدون حمايت ارشاد، اجرا كرديم. من آدم جنگم. بخواهم يا نخواهم، درونم عوض نميشود و چون به ضرورت اين كار رسيده بودم، خودم آن را دنبال كردم. ما فقط سال گذشته سيوهشت عنوان كتاب شعر از همين نسل منتشر كرديم.
در همين سالها جايزه گام اول براي كتابهاي اول شعر سه بار برگزار شده است، دو بارش را نشر ما برده است. جايزه بانوي فرهنگ كتاب ما بوده، كتاب فصل، كتاب سال، جايزه شعر فجر كه برگزار كنندگان و دستاندركارانش در تقابل صددرصد با فكر من و حتي با شخص من بودند، پارسال دو كتاب برگزيده داشت كه هردوي آنها را نشر ما منتشر كرده بود.
ما در همان طرح پيشنهاد داده بوديم كه در پايان هر فصل يك جشن رونمايي بگذاريم و دوازده كتاب را رونمايي كنيم، بديهي است كه جايزهاي هم در كنار آن طراحي ميشد. بعدا اينها همان طرح ما را تكهتكه كردند و دهتا برنامه براي خودشان درآوردند. جايزه كتاب فصل از همان طرح من، گرتهبرداري شده است.
البته هدفم از اين حرفها، نفي هيچ كدام از اين فعاليتها نيست، چون در اين تاريكي، همين شمعهاي كوچك هم غنيمت است. حتي دست كساني كه اين كار را كردهاند بايد بوسيد.
با حكم انتصاب كسي اهل فرهنگ نميشود
سالهاست كه فرهنگ براي مديران ما كاركرد دستمال كاغذي را دارد. اكثر قريب به اتفاق آقايان، واقعا تفاوت ميان فرهنگ به معني آموزش و پرورش و «فرهنگ» به معناي جامع فعاليتهاي اين حوزه اعم آداب، رسوم، سنن، هنر و ادبيات، رفتار اجتماعي،... را نميدانند. بهخاطر اين اشتراك لفظي، هر وقت از فرهنگ صحبت ميكنند، منظورشان آموزش و پرورش است.
هرگز هيچ صفتي را برخود فخرآورتر از معلمي ندانستهام اما در همين نمايشگاه ياد يار مهربان امسال بهعينه ديدم و بهضرس قاطع به اين نتيجه رسيدم كه نميتوان فرهنگ غالب بر وزارت آموزش و پرورش را در شکل موجود، شايسته اعتبار کلمه فرهنگ در ايران دانست.
مدير مدرسه ابتدايي ميآيد هشتاد تا دعاي ندبه ميخرد و ميبرد.
يا مثلا مدير مدرسه راهنمايي آمده است و لهوف خريده است. لهوف در کشور ما پانصد خواننده واقعي ندارد، که اگر داشته باشد عاشورا بايد زندهتر و تابندهتر از ايني که هست باشد. بعد ميبينيم ناشران نمايشگاه چندهزار چند هزار نسخه لهوف چاپ كردهاند.
جلوتر كه ميروي ميبيني آن يکي هم دوباره لهوف، آن بعدي هم سهباره لهوف.... پس اين «مد» است«پز» است نه برخاسته از درک طلايهداران فرهنگ.
لهوف كه سهل است، حافظ را در مدارس درست نميخوانند و درست آموزش نميدهند، چون اهليت اين كار و محرميت آن نيست. اين ميشود كه طرف ميآيد براي كتابخانه مدرسه راهنمايي لهوف ميخرد و جالب است كه وقتي به غرفهها ميرسد، تنها از روي اسم، كتاب ميخرد، چرا؟ هر جا اسم متظاهرانه و مذهبي روي جلد كتاب است ميخرد، مصداق کاملي از دريافت بدوي از فرهنگ.
يكبار يکي از دوستان براي من از قول يكي از شاعران معروف شعر آزاد تعريف كرده بود كه اگر مرا در يك اتاق دربسته بيندازند و بگويند فقط وقتي در را باز ميكنيم كه دو بيت موزون و مقفا گفته باشي، بعد از دو روز جنازه مرا از اتاق بيرون خواهند آورد. بعضي از اين مديران فرهنگي را اگر شما بيندازيد در يک اتاق و در را قفل کنيد و بگوييد آقا اسم چهارتا شاعر، چهارتا نويسنده، چهارتا فيلمساز و... را بگو، اينها هم بايد اشهدشان را بخوانند. مثال بارزش را در تلويزيون، در مصاحبه آقاي جيراني با وزير فرهنگ و ارشاد فعلي ديديم.
نميدانم چه فكر ميكنند؟ آيا با يک برگه که اسمش حکم است، صلاحيت يك پست سنگين به اين بزرگواران تزريق ميشود؟ قرار است وزير نيرو معرفي شود، آقاي فلاني معرفي ميشود وزير نفت، همان آقا؛ وزير کشور، همان آقا، وزيرِ... همان آقا. بالاخره اين آدم چهکاره است؟ صلاحيتش چيست؟ اهل چه حوزهاي است؟ مرد كدام شگرد است؟ صاحب کرامت است؟ كي است؟ اين ماجراها بياعتبار بودن همه كارها و بيمعنا شدن همه چيزها را در سالهاي اخير نشان ميدهد. حرف هم بزني، هزار انگ آماده چسباندن است...
آنچه امام نگران آن بود
فکر ميکنم که دوم يا سوم ابتدايي بودم درس جملهسازي داشتيم و کلمات متعددي داده بودند که ما با آن جمله بسازيم. يکي از کلماتي که داده بودند و من بعد از اين همه سال يادم است کلمه «تميز» بود. هرچه فکر كردم، راجع به تميز چيزي به ذهنم نرسيد. بر تاقچه اتاق، کتابي بود. از توي کتاب اين جمله را انتخاب كردم که: آبي که بو، رنگ يا مزه آن برنگردد تميز است. دقيقا يادم است كه عين اين جمله را نوشتم. دفترهايمان را که داديم. معلم مرا صدا کرد. گفت: شما بمان. مرا به كناري برد و گفت: اين جمله را از کجا آوردهاي؟ من هم بچه و ساده و مثل همين الان بچه مثبت بودم. راست و حسيني گفتم كه: توي يك کتاب آن را خواندم. گفت: ميشود اين کتاب را فردا براي من بياوري؟ گفتم: آره، چرا نميشود؟ فردا کتاب را توي كيفم گذاشتم و به مدرسه بردم. بعدازظهر که از مدرسه برميگشتم، ديدم كه که تمام زار و زندگيمان را توي خيابان ريختهاند و دو تا جيپ هم آن طرفتر ايستاده و پدرم را دارند كتبسته ميبرند. من يكي از اولين خاطرات مهم اجتماعي دوران بچگيام همين خريتي بود كه در عالم بچگي كردم و بهخاطر مشق جملهسازي، پدرم را به معلم ساواكيام لو دادم و فهماندم كه پدرم مقلد امام است و در خانه رساله امام را دارد. نام حضرت امام اينگونه از همان كودكي و نوجواني با وجود من گره خورده است.
از همان اولين روزهاي انقلاب هم همان پدر به اتفاق جمعي ديگر تشکيلاتي به نام نواحي حزبا... را راه انداخت. من هم عضو ناحيه يک حزبا... مشهد بودم. هنوز حتي بسيج تشکيل نشده بود.
يادم ميآيد كه تکيهاي بود به نام تکيه داروغه در راسته حوض مسگرها در مشهد. ما در تکيه داروغه آموزش ميديديم. اولين اسلحهاي که براي ما آوردند، برنو بود. برنوي کوتاهي هم بود. برنو را كه به دستم ميگرفتم، يک وجب و نيم از قدم بالاتر بود. حال اگر من بخواهم در رابطه با چيزي که با تک تک سلولهاي بدنم با تکتک موهاي سفيد شده سر و ريشم عجين شده کوچکترين اما و اگري بياورم، به يکباره تمام گذشته من انكار ميشود، آن هم توسط چهکساني؟ آنزمان که جنگ بود، بسياري از اينها اصلا جرئت نميکردند از خانهشان دربيايند. هنوز هم اگر روزي اتفاقي براي مملكت بيفتد، باز بايد من سينه سپر کنم و بروم و گوشت دم توپ شوم.
من كسي را ميشناسم که بهخاطر دنداندرد شب عمليات، پيچاند و رفت. بعد از جنگ، همين آدم فرمانده ارشد شد. ما گرفتار مسايل پيچيدهاي شدهايم.
پيشبيني و نگراني امام درست بود كه: «نگذاريم پيشكسوتان جهاد و شهادت در پيچ و خم زندگي روزمره بهدست فراموشي سپرده شوند.»
صورت بر معنا غلبه كرده است
من از همان سالهاي 1372 و 1373 نگراني داشتم، براي همين اصرار دارم براي تحليل آنچه امروز ميبينيم، بايد برگرديم به عقب. همان روزها گفته بودم:
خوب ميشد پينه، يعني آبروي دستها
روي پيشاني آنهايي که ميدانم نبود
از زماني که «تدين» خريد و فروش شد دينداري مثل محصولات «کن وود» و ماشينهايي با مارکهاي غريبه به بازار آمد؛ از آن زمانكه عدهاي دکورهاي لازم براي پوزيشنهاي خودشان را فراهم کردند و همانطور كه يك مدير نياز به ميز و تلفن و منشي دارد، اگر يک کسي قرار بود بچهمسلمان باشد، نياز به تسبيح و ريش و پينه روي پيشاني پيدا كرد و اين شروط بچهمسلماني را ميشد خريد، ميشد اجاره کرد، ميشد قرض گرفت، از همان زمان پاي همان نااهلان و نامحرماني كه امام نگران بود، به انقلاب باز شد. از همان سالهاي 1372 - 1373 آرام آرام بسياري از اتفاقات اين کشور به سمت صوري بودن پيش ميرفت و تاكنون ادامه پيدا كرده است. مثالهاي عيني زيادي از غلبه صورت بر معني ميشود به دست داد.من که بيست سال است در تهران زندگي ميکنم، مسجدي در تهران نميشناسم که در ايام واقعي کاربري مسجد، واقعا مسجد باشد. محرم كه ميشود، مسجدها همه تعطيلاند، در مسجدها بسته است، اما در خيابانها هر پنجنفر داربستي زدهاند و رويش برزنت كشيدهاند و دارند ساز و دهل ميزنند. مسجدي که قرار بود انقلاب ما را سرپا نگه دارد، در ايام محرم تعطيل است، اما اين بساط تكيهها سال به سال پررونقتر است، چرا؟ چون اين بهتر ديده ميشود، چون بيرون است، چون قابل خريد و فروش است و ميشود با آن کاسبي کرد. لااقل گوشت و روغن و برنج ميشود گرفت، مگر هيئتهاي قبل از انقلاب به اتکاي يک مشت برنج بنده و دوتا تخممرغ فلان پيرزن بنا نميشد؟ اين وابسته كردن هيئتها را چه كسي به مديران فرهنگي ما ياد داده است؟ هيئتها بايد مستقل باشند تا در روز خطر به درد اسلام و تشيع و ايران بخورند.من آدمهايي را ميشناسم که صاحب مسئوليت بودهاند در اين کشور. اينها سخنرانيها و موضعگيريهاي غرايي راجع به تهاجم فرهنگي غرب عليه ايران ميکردند و مدعي مبارزه با تهاجم فرهنگي بودند. چه آدمهايي را كه همينها قلع و قمع نکردند به اين بهانه كه غربزده است يا خودي نيست اما خود اينها معموليترين خريدهايشان از دبي بود. زمانيكه ماهواره هنوز شايع نشده بود و برخورد شديد با آن ميشد، ماهوارهها در خانههاي اين آقايان بهراه بود و بيشتر تعطيلاتشان در مناطق خوش آب و هوا در ويلاهاي آنچناني سپري ميشد. جمعي از مديران اين مملكت از همين قبيلند.ما «دينداري» و «کرامت» يعني همان صفاتي را که بايد طبق الگوي ديني رسيده از اسلافمان، با مرارت و با تذهيب و با تزکيه به آن ميرسيديم و تازه اگر کسي به آن ميرسيد، ميبايست كتمانش كند نه اينكه مدعيش باشد، اين گوهر را آورديم گذاشتيم روي ميز و شروع کرديم به خريد و فروش کردن آن؛ وقتي که «تدين» قابل خريد و فروش شد، ميرسيم به امروز كه طرف ميآيد وضو ميگيرد و ذکر ميگويد و بعد آنطور با قساوت قلب، مردم را به باد کتک ميگيرد. چون آن وضو و نمازش اصلا به هيچ درون پيراسته و آراستهاي پيوند نخورده است.
انواع و اقسام جشنوارههاي ادبي که صورت مذهبي دارند و در اين ده سال اخير بهشدت رواج پيدا كردهاند، مثالي ديگر براي غلبه صورت بر معناست.شاعراني هستند كه از اول سال رج ميزنند و شعر ميسازند و هر شعر را در چند کنگره مذهبي مشابه خرج ميکنند. اينها بهمرور ذايقه اين کنگرهها دستشان آمده و ميدانند چطوري بايد شعر بگويند تا در فلان کنگره مقام بياورند. بالاخره سالي ده تا سکه ميشود دو ميليون تومن. خدا برکت بدهد؛ با هواپيما رفتهاي و برگشتهاي، بهترين غذاها را خوردهاي و به بهترين شكل پذيرايي شدهاي، الواطيات را هم در کنگره كردهاي و لابد ثواب شعر براي اهل بيت هم نزد خداوند محفوظ است. برگزاري كنگره و جشنواره و شب شعر بهنام اهل بيت الان به يکي از دمدستيترين راهها براي پر كردن بيلان کار نزد مديران نهادهاي فرهنگي جمهوري اسلامي تبديل شده است.حالا از آن طرف، در اين دوره چه آدمهاي جدي، چون موافق اين مسيرها نبودند، عليرغم برتري و فضيلت فرهنگي و ادبيشان خانهنشين شدند يا حداقل ديده نشدند.
جلال محمدي کجاست؟ با استاد شاهرخي چه كرديم و چه كردند؟ شاعري كه اجازه اجتهاد داشت و متخصص متون عرفاني بود و در اين ده سال آخر زندگياش در خانه نشسته بود. مصطفي عليپور چه كار دارد ميكند؟ مجيد نظافت، رحمت حقيپور، عباس باقري، رجب افشنگ، و دهها نام ديگر. آرام آرام همينطور كه از اين طرف به كساني كه فقط ظاهر را داشتند اهميت داديم، باطنداران و باوجودها را فراموش كرديم. عده فراواني هم در اين برزخ از بين رفتند و مثلا يك دفعه متوجه شديم كه حسن حسيني رفت، طاهره صفارزاده رفت، قيصر رفت، غلامرضا رحمدل رفت، تيمور ترنج رفت، سيد محمد عباسيه (کهن) رفت .
ما شيوه مديريتي زمان جنگمان را اصلا استخراج نکرديم. شيوه مديريتي زمان جنگ يعني اگر شما فرمانده لشکر بوديد و اشتباه کرديد و يک بچه بسيجي آمد به شما اشتباهتان را گفت، بپذيريد. الان اگر بخواهيم اين را بهروز کنيم مصداقش چه خواهد بود؟ مصداقش اين ميشود كه اگر شما در يک جلسه عمومي به يک وزيري گفتي آقاي وزير! اين تصميم به اين دليل اشتباه است، خودشان را اصلاح کنند و تو را بهعنوان يک مشاور شجاع و آزادمنش در کنار خودشان قرار بدهند نه اينکه از حيات ساقطت کنند.
اين آن کامي بود که ما بايد از جنگ ميگرفتيم. اينکه فرمانده لشکر بيايد شبانه لباس بچههاي سپاه را بشويد و پهن کند، روح اين رفتار چيست؟ جز تنبيه نفس است؟ نفس خودش را تنبيه ميکند تا يک وقت سرکشي نکند. آن وقت ببينيم در روزگار بعد از جنگ چه اتفاقي افتاد و چه ماجرايي شد. به محض اينکه ما ميزمان ده سانت پهنايش بزرگتر شد، احساس کرديم که نصف بيشتر جهان مال ماست.
معاون فرهنگي وزير محترم که اتفاقا دستي هم بر قلم دارد، وقت و بيوقت مصاحبه ميکند و اعلام ميکند که ظرف دو روز و نيم مجوز نشر ميدهد. بعد شما نگاه ميکنيد که مجوز نشر از يک هفته شد پانزده روز، شد يک ماه، دو ماه، چهار ماه، شش ماه، يک سال، همينطور دايم دارد بالا ميرود. ما كتابي داريم که سه سال است موفق به دريافت مجوز نشر نشده است. درباره عاشورا هم هست. نوشته دکتر صابر امامي هم هست.
آمدند تمام يارانهها و سوبسيدهاي عرصه نشر را حذف كردند، نه فيلمي نه زينكي نه كاغذي، گفتند كتاب ميخريم، براي اينكه اين يارانهها صرف چيز ديگري نشود. حالا مابهالتفاوت حذف يارانه نشر كجا ميرود؟ بنشينيم و بشمريم.
در يكي از نمايشگاهها که سه سال پيش برگزار شد و ما هم حضور داشتيم، يک بخشي بود که بهانهاش اجراي تئاتر خياباني بود. يک جواني از اين جوانکهاي بيستوچهار پنج ساله کارش اين بود که غروب به غروب با يک گروه دو يا سه نفره حداکثر ده دقيقه تا يک ربع تئاتر خياباني آن جلو اجرا ميکردند. مخاطبانشان هم سي تا چهل نفر بيشتر نبودند. چقدر بابت همين كار گرفته باشند خوب است؟ چند صد ميليون تومان، حالا با پرهيز از اين اتلافها و اسرافها، يا حتي در کنار همين رويه نميشود يک فکري براي فرهنگ کرد؟ تيمور ترنج بايد ترحم بخرد از «...» تا کبدش را پيوند کنند؟ و آن هم نشود؟ احمد عزيزي سه سال بايد اينجا افتاده باشد و آخر سر ماهي 150هزار تومان برايش ببرند. آيا فكر كردهاند كه دارند صدقه ميدهند؟ سيد محمد عباسيه كهن بايد در آن غربت و گمنامي تشييع شود؟
فراوان آدمهاي حرمتدار و حر از اهل ادبيات و هنر ميشناسم كه اسمشان را نميشود گفت. چرا كسي كه شناسنامهاي دارد و كارنامه هنري ارزشمندش اثبات شده است، سني گذرانده است و حالا ميتواند براي نسل جوان فانوس بردارد، بايد گرفتار جهيزيه دخترش باشد و اين در و آن در بزند. بعد اينها پرچم عدالت برافراشتهاند و اصلا تمام کار جهان تعطيل است و فقط دارند عدالت ترويج ميکنند.
نسخههاي كاريكاتوري و آدمهاي كاريكاتوري
هميشه آنچيزي که نزد اهل ادبيات و نخبگان درباره مدينه فاضله تجلي ميکند، بهشدت برتر و فراتر از آنچيزي است که توسط سياسيون يا مجريان تحقق پيدا ميکند. در آرمانيترين شرايط، هميشه يک شکل کاريکاتوري از مدينه فاضله هنرمندان و اهل فرهنگ و فرهيختگان، امکان تحقق اجتماعي خواهد يافت. اگر اين گروه كه فرهيختگي و فرزانگي و فرهنگمداري و فكر جامعه از آنها ميتراود، کنار گذاشته شوند، نسخهاي که مجريان و سياسيون و اهل اجرا از روي آن قرار است مدنيتي را بسازند، معلوم نيست چه از كار دربياورد؟ ميشود يك كاريكاتور كه بايد آدمهاي كاريكاتوري هم برايش بتراشند.
امروز ميوه تلخ گذشته است، فردا هم ميوه تلخ امروز خواهد بود
به نظر من، حركت بهسمت لغزش و انحراف، از دوره رفاه اتفاق افتاد، نه اينکه من منکر ضرورت رفاه و سازندگي باشم منتها رفاه و سازندگي با طعم شرعي و اسلامي و ايراني بايد ويژگيهاي ديگري ميداشت، ويژگيهايي که منجر به اين گشادرودگي نميشد. من جزو معدود هنرمندان مسلمان نسل انقلاب بودم که از همان سالهاي آغاز دهه هفتاد، صداي غيرمتعارفي داشتم و جزايش را هم ديدهام.
من شعر «پلههاي سقوط» را در همان دوره گفتهام:
باورهاي مريض
به نقاشيهاي متحرك معتادند
و قورباغههاي درشت
به مردابهاي راكد
عشق
شايد گلبوسهاي است
كه در سايه روشن وهم ميرويد
و عرفان
قدم زدن در خيابانهاي بالاي شهر
و پرسه بعد از ظهر
در خلسه بلوغ
خانمها روي ميخ راه ميروند
آقايان تخته نرد مياندازند
هيچ ميخي نيست كه به تخته بند نشود
ميدانها توزيع عادلانه آب و برقاند
و ماشينهاي غريبه در خدمت حورالعين
بوتيكها
ماليات پنج سالهشان را يكباره ميدهند
و تيشرتهايي ميفروشند
با ضمانتهاي پنجساله
نمودارهاي اقتصادي و پلههاي سقوط
هميشه سر بالاست
من اما به پيرمردي ميانديشم
که سالهاست بقچه مهربانياش را بسته است.
واضح است که مقصود همان طرحهاي توسعه پنج ساله اقتصادي بود. من از همان زمان اين حرفها را ميزدم که:
امروز شايد بايد از خون گلو خورد
نان شرف از سفرههاي آرزو خورد
بوي ريا پر كرده ذهن دستها را
ايكاش ميشد لقمهاي بي رنگ و بو خورد
تا آنجا كه گفته بودم:
شايد تمام حرفم اين باشد جماعت
حق شما را كاخهاي روبهرو خورد
يک وجه ديگر اين ماجرا هم نبايد فراموش شود. در آن زمان هنوز آغاز کجراههها بود و به اندازه الان تظاهر به دين در شكلهاي متعدد ساده و پيچيده رواج نيافته بود.
در يک دورهاي، دعوا دعواي سيطره تكنوكراسي بر مديريت کلان کشور بود، بهعبارت ديگر، خط، واضح و روشن بود. آن زمان شما با يکسري تکنوکرات تحصيلکرده روبهرو بودي که داعيهاي ديني در آنها مشاهده نميکردي، تکليفت با آنها روشن بود و ميتوانستي يقه طرف را بگيري و بگويي: آقاجان! دين لازمه حيات اين مملکت است، نبايد به حاشيه برود.
اما الان اگر فرزندان انقلاب و جنگ جايي بخواهند ورود کنند، بايد اول از همه ثابت کنند که مسلماناند تا بعد...
حالا مسئله يک بار ديگر چرخيده، اکنون مسئله اين است: برآمدن يک قشري که عوامفريبي ميکنند و از احساسات ديني و انقلابي انبوه مردم استفاده ميکنند ولي عملکردشان طور ديگري است. بخشي از اينها فرآورده افراطهاي دوره پس از دوم خرداد در خارج کردن دين از اولويت تصميمات ومديريتهاست.
پس از دوم خرداد، هرکسي که بيدليل و با دليل مدعي نسبتي با اصلاحطلبي و سياستبازي رايج درآن زمان بود، پستي و ميزي ميگرفت و از آن پس، سرنوشت جمعي کوچک يا بزرگ را رقم ميزد. در همان دوره است که برخي آدمهاي بيتقوا، وزير و وکيل و مدير و معاون و باقي قضايا... شدند، اينها همه محصول همان جفتكپرانيها و روشنفكربازيهاست.
در دوره آقاي خاتمي در برابر حبسها و حصرهاي فکري، فرهنگي که در دورههاي قبل اتفاق افتاده بود و آسيبهاي بسياري را سبب شده بود، افراطهاي بيحد و اندازهاي هم شد. شما صفحات ادبي هنري تريبونهايي مثل جامعه و توس و اينها را ميبينيد که هر جوانک تازه از راه رسيده و بيشناسنامه و بنيهاي، هرچه دلش ميخواست، مينوشت.
مسابقهاي سرسامآور و بيمنطق در ترجيح دادن آدمهايي که هيچ نسبتي با انقلاب نداشتند بر شاعران و هنرمندان مسلمان و متعهد ديده ميشود.
اين ترجيح، کاملا پيدا و واضح بود. الان پيآمد همه اين نادرستيهاي پي درپي، متأسفانه فضاي فرهنگي، ادبي، هنري کشور دچار فترت و فتوري شده که خطر رسوب و ماندگاري آن از هميشه بيشتر است
كتابشناسي
- شفيعي تاكنون قريب به سي و پنج عنوان كتاب در زمينههاي مختلف شعر، نثر، نقد و ترجمه منتشر كرده است يا در دست انتشار دارد كه اسامي برخي از آنها عبارتند از:
1- سرود مرد غريب، سوگنامهاي در بزرگداشت زندهياد سلمان هراتي؛
2- پشت به سايهها و صداها، مجموعه نثر، مشتمل برحدود پنجاه يادداشت شاعرانه؛
3- برگونههاي ماه، نخستين مجموعه شعر نوجوان؛
4- گنج نهان، جشننامهاي در بزرگداشت علامه حسنزاده آملي؛
5- افكار و انديشههاي سيد جمالالدين، برگردان به فارسي از سريل نوشته حق نظر نظرُف؛
6- سمت صميمانه حيات، نثرهايي در ديدارهاي شاعرانه با ايام و مناسبتهاي سال؛
7- بيدارتر از صبح، زندگينامه داستاني زندهياد سلمان هراتي در يك داستان بلند؛
8- شرح خوابهاي گمشده، نخستين مجموعه شعر؛
9– خواب گل سرخ، مجموعه كاملي درباره زندهياد سلمان هراتي، مشتمل بر نقد آثار، يادداشتها، سوگسرودهها، گزيده اشعار، شعرهاي منتشر نشده و...؛
10- سكوت آزاد است، دومين مجموعه شعر؛
11- ارديبهشتهاي فراوان گذشتهاند، سومين مجموعه شعر؛
12- شب يك رؤيا، گزيدهاي از نثرهاي شاعرانه با موضوع دفاع مقدس؛
13- ماه خوابيدهاست، دومين مجموعه شعر نوجوان؛
14- خيالم بوي باران داشت، برگردان به فارسي از سريل، مجموعه شعر عبدالقادر رحيم؛
15- رؤياي هشتم، مجموعه مستقل شعر با موضوع امام رضا(ع)؛
16- من مرگ را او خطاب ميکنم، مجموعه شعر؛
17- شايد عاشق شده باشم، مجموعه شعر؛
18- خيالهاي شهري، مجموعه کامل شعرها؛
19- با معذرت از عشق، به گزيدهاي از غزلهاي عبدالرزاق فياض لاهيجي؛
20- يک کاروان آهو، گزيدهاي از دو دهه شعر رضوي؛
21- يک کلمه افتاده است، مجموعه کامل نثرهاي ادبي؛
جوايز
در سومين جشنواره مطبوعات، يكي از سلسله يادداشتهاي او با نام «پيشانينوشتهها» به عنوان اثر برگزيده انتخاب شد.
- كتاب «پشت به سايهها و صداها» اثر برگزيده چهارمين دوره انتخاب دوسالانه كتاب دفاع مقدس شد.
- نخستين مجموعه شعرش با نام «شرح خوابهاي گمشده» در سال 1379 جزو شش كتاب مرحله پاياني انتخاب كتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي بود.
- كتاب منتخب شعرهايش كه يكي از كتابهاي مجموعه «گزيده ادبيات معاصر» انتشارات نيستان است، در دومين دوسالانه ادبيات پايداري، رتبه نخست را احراز كرد.
- در نخستين دوره انتخاب استاني كتابهاي دفاع مقدس، به خاطر مجموعه آثارش، به عنوان «مؤلف برتر» برگزيده شد.
- كتاب «سكوت آزاد است» در سومين دوسالانه ادبيات پايداري سال1383 رتبه نخست شعر را احراز كرد.
- امسال کتابهاي «پشت به سايهها و صداها» و«شب يک رويا» شايسته دريافت جايزه نخست « ربع قرن ادبيات دفاع مقدس» در بخش نثر ادبي شناخته شدند.
- كتاب «دلتنگي آسمان» جزو چهار كتاب مرحله پاياني دهمين دوره انتخاب دوسالانه كتاب دفاع مقدس معرفي شد.
- كتاب «شب يک رويا» اثر برگزيده نهمين دوره انتخاب دوسالانه كتاب دفاع مقدس شد.