هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
يک بازي حرفهاي با مرگ
نقدي بر کتاب شعر من مرگ را او خطاب ميکنم
حميدرضا شکارسري
و ناگهان بشر گمان کرد بر مرگ غلبه کرده است. گماني که در رنسانس ريشه داشت و در عصر روشنگري به اوج خود رسيد. آنجا که «نيچه» عجول و ذوقزده آرزو کرد: «من آرزو دارم کاري کنم که انسان صدها بار بيشتر از مرگ به زندگي فکر کند.» در واقع اسطورهاي نوزاد به نام علم، اساطير پير پيشين را کنار زد و خود مقتدرانه بهجاي آنها نشست. حالا بشر با خردي که به قول «اسپينوزا» در ذات خود، زندگيانديش است، اميدوارانه به جنگ بيماري و مرگ ميرفت. اگر رواقيون تا پيش از اين براي کاهش هراس از مرگ، توصيه ميکردند که بايد مرگ را مدام پيش رو داشت و آن را پذيرفت، فلاسفهاي چون «دکارت»، «ميشل دومونتين»، «اسپينوزا» و «نيچه»، مرگ را درست سرجاي خود در پايان زندگي قرار ميدادند تا به هنگام خود سر برسد و قبل از آن، پيشنهاد گريز از مرگ و فراموشي آن را مطرح ميکردند. ولي آيا اين امکانپذير بود؟ آيا فلسفه و فيلسوف را از مرگ و مرگانديشي گريزي هست؟
اما با اينهمه زندگيانديشي به يکي از اصليترين وجوه مدرنيته بدل شد. ستوني پرادعا که تنها تا سالهاي آغازين قرن بيستم دوام آورد و با وقوع جنگ جهاني اول و فرارسيدن سالهاي پرالتهاب و خونين بعدي آن قرن، فرو ريخت. در قرن جنگ، وحشت از مرگ پررنگتر از قبل در دل بشر ريخت. اسطوره علم شکست و مرگانديشي رواجي دوباره يافت. رواجي که حتي گاه رواقيون را متعجب و شرمنده ميکرد! در فرهنگ شرق نيز اساسا غلبه با مرگانديشي است. از اسطوره «جمشيد» که قبول حکومت برجهان را از سوي اهورا مزدا به نبود مرگ و فقر و بيماري منوط کرد تا فراعنه مصر با آن اهرام ادامه دهنده زندگي؛ از عرفان رواقي و آرماني تا خيام، شاعر رباعيهاي حيران در برزخ مرگ و زندگي دنيا و آخرت.ناگفته پيداست که مرگانديشي، مرگخواهي نيست.
برعکس، مرگانديشي برخاسته از اشتياق بشر به جاودانگي است. در تفکر متکي بر آموزههاي وحياني، اين جاودانگي با ادامه حيات انسان پس از مرگ و در جهان آخرت حاصل ميشود. اما در تفکرات ماديگرايانه، جاودانگي همان آرزوي دستنيافتني و ناممکني است که مرگ را نقطه پاياني سرد و سياه در برابر خود ميبيند. مرگي که در تفکر آخرتگرا، نقطه آغازي ديگر است. پس لزوما سرد و سياه نيست. چراکه مرگ، عدم نيست. «من مرگ را او خطاب ميکنم»1 يک مجموعه شعر است اما يک کتاب شعر هم هست. کتاب شعر، مجموعه شعري است که اشعار آن بهتمامي با يک محوريت موضوعي سروده شده است. در کتاب شعر، مخاطب بدون انقطاع حسن ميتواند به قرائت اشعار بپردازد. مهمتر اينکه واژگان در کتاب شعر به «موتيو» تبديل ميشوند. آنگاه براساس قراردادي که بين شاعر و خواننده منعقد ميشود، کلمات با بار معنايي خاص خود به شکلگيري درونمايه در شعر ياري ميرسانند. «سيد ضياءالدين شفيعي» در اين کتاب به ضمير «او» باري استعاري بخشيده است و بر اين اساس درونمايه تمام شعرهاي کتاب را، مرگ قرار داده است. «شفيعي» به اين ترتيب يک بازي حرفهاي را با «او» آغاز کرده که در اين بازي، اغلب برنده است. باارزشترين پيروزي «شفيعي» در اين بازي عيني کردن يک مفهوم انتزاعي چون مرگ است. عينيت اين مفهوم، امکان حضور شاعرانه آن را در صحنههاي گوناگون زندگي امروز امکانپذير و مهمتر از آن، پذيرفتني و باورپذير کرده است. حالا در قهوهخانه، تاکسي، مسافرخانه، خيابان، پارک، لابراتوار عکاسي و هرجا که فکرش را بکنيد، مرگ با «شفيعي» يا بهتر بگويم، راوي شعرها همراه است. راوي را از او گريزي نيست. اصلا چرا گريز؟ اتفاقا نکته مهمي در اين سئوال نهفته است. راوي ميداند که اين گريز ممکن نيست، پس دوستانه با «او» زندگي ميکند. زندگي با مرگ، مرحلهاي فراتر از مرگانديشي است. حالا راوي مرگآگاه است.
همه انسانها مرگانديشند اما تنها معدودي از انسانها مرگآگاهاند. همه مرگانديشند زيرا از بدو تولد با آن روبهرويند. از اين منظر، مرگ واقعيتي بيروني است و بههمين دليل تسلط و آگاهي کامل بر آن ناممکن بهنظر ميرسد. اما گاهي مرگ، يک واقعيت دروني شده و به همين دليل تسلط و آگاهي بر آن نه تنها ممکن بلکه قطعي است. از منظر نخست، مرگ توصيف ميشود و از منظر دوم، مرگ به نمايش درميآيد:
«رسيده بود زماني به مرز مطلق عشق
به سرزمين شهادت که مرگ هم حس داشت.»
راننده او را شناخت/ سوار شديم/ تاکسي/ ديگر حرکت نکرد»
حالا حتي با حذف نام مرگ، حضور آن را در شعر حس ميکنيم و شاعر را در مقام انساني مييابيم که مرگ را تجربه ميکند. اين آرامش، دستگاهي است با مختصات مرگي محتوم و بيترديد. حالا ميتوان با «آن» جلوي دوربين ايستاد و عکس انداخت. هرچند حضور «او» عکسها را ميسوزاند: «لابراتوار/ فيلمها را برگرداند/ همه عکسها سوخته بود/ نبايد/ با او/ جلوي دوربين بايستم» «او» آشناست. چون شاعر عمري با «او» زندگي کرده است. پس چندان هيجاني از اين رويارويي محتوم به چشم نميآيد: «ماه/ و حتي خورشيد/ بيدرنگ/ در آغوش او/ خاموش ميشوند/ من/ چگونه اينهمه سال/ هنوز روشنم؟!»
مرگآگاهي، لزوما حاصل حضور فيزيکي مرگ نيست. حضور فيزيکي مرگ، بيشتر به مرگانديشي منجر ميشود. چنانچه اشعار سروده شده در هنگام جنگها معمولا برونگرايانهاند و به توصيف مرگ ميپردازند. «شفيعي» هم از اين امر مستثني نيست:
«مرگ از سکوت و سنگ بهتر است/ گربه از سگ و پلنگ/ گربه چنگ ميزند/ به صورت پلنگهاي پيش از اين»3
شعر برآمده از اين مرگانديشي، شوق بزرگ شاعر را در رويارويي با مرگ منعکس ميکند. در چنين شعري، مرگ تجربه نميشود و تنها هدف وعدهاي شورانگيز واقع ميگردد: «وقتي/ گلوله سرباز/ در شقيقهام بنشيند/ قلبم/ در صحن بيتالمقدس/ شهيد شده است»4
اما مرگآگاهي حاصل سلوکي فردي و شهودي شخصي است که معمولا در خلوت بهدست ميآيد نه در جلوت. اين آگاهي نتيجه نگاهي معطوف به درون است که در بحبوحههاي اجتماعي و سياسي کمتر حاصل ميآيد: «صبح از آفتاب گذشته است/ همسرم/ فکر ميکند/ خواب ماندهام/ اما من/ به ملاقات او/ رفتهام»
حالا شاعر چنان تسلط و استيلايي بر مرگ يافته است که پيغام «او» را جدي نميگيرد: «تلفنها خاموش/ ايميلها بسته/ اما او/ پيغامش را/ براي همه/ فرستاد/ ديگر کسي ناگهان نميميرد/ جز من/ که سالهاست/ هيچ پيغامي را جدي نميگيرم»
حالا به پذيرش عارفانه از مرگ، نظر انداخته شده است که در سنت عرفاني فرهنگ ايراني قدمتي طولاني دارد:
«مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ»
شعر مدرنيستي اگرچه برخاسته از ذهن شاعري است که مدرنيته را تجربه کرده و مدرن زيسته است اما به آموزههاي مدرنيته نهتنها وفادار نيست بلکه در رد آنها سروده شده است. اگر مدرنيته مروج تمدن و شهرنشيني است، هنر مدرنيستي رمانتيک، بازگشت به طبيعت و گريز از زندگي شهري را توصيه ميکند. اگر مدرنيته خرد بشري را اساس تشکل خود معرفي ميکند، هنر دادائيستي و سوررئاليستي عملا خرد را به تمسخر ميگيرد. اگر - چنانچه ذکر شد – زندگيانديشي از وجوه بارز مدرنيته بهحساب ميآيد، هنرمند مدرنيست يک مرگانديش به تمام معناست. شعرهاي کتاب «من مرگ را او خطاب ميکنم» سروده شاعري مدرنيست است. او در همين راستاست که به مرگ عينيت ميبخشد و شعر را در جزء به جزء عرصهها و صحنههاي زندگي فردي خود جستوجو ميکند. هيچ کلمهاي از حضور در شعر «شفيعي» نااميد نيست و پتانسيل شعري سنتي واژهها در گزينش آنها نقش چنداني ايفا نميکند. آرايشگاه و حمام، خلبان و راننده تاکسي و حتي رييسجمهور، «لوکيشن» و کاراکترهاي شعري او هستند و اينهمه بهخاطر سپردن شخصيت شبهانساني «او» به مرگ است. «او» تنها در دو شعر حضور ندارد و در بقيه اشعار کتاب، حضورش کاملا ملموس و آشکار است: «ساحل/ شلوغ از مرغهاي دريايي/ تنها/ تا غروب قدم ميزنم/ از من/ دو ردپا/ باقي ميماند!» «اتوبوس/ هر روز عدهاي را/ با خود ميبرد/ من/ ايستگاهها را پياده/ عوض ميکنم/ وقتي خسته شدم/ بايد سوار شوم» در اين شعر، حضور مرگ بهخاطر فقدان حضور شخصيت استعاري «او» تنها بهواسطه سابقه ذهني مخاطب از کلمات و فضايي که ساختهاند و يا بيشتر بهخاطر اقتدار موضوعي شعرها قابل رديابي است. زيرا مخاطب حتي قبل از خواندن هر شعر، بهخاطر عنصر «پيرامتني» عنوان لودهنده کتاب (که کاش چيز ديگري بود!) و درونمايه مشترک اشعار، نوع خوانش خويش را از پيش تعيين کرده است يا بهتر بگوييم بر او تحميل شده است.شاعراني که با خاتمه جنگ عراق و ايران، با از دست دادن اين اَبَر موضوع، شخصيت شاعري خود را وانهادند و گم شدند، کم نيستند. اما «سيد ضياءالدين شفيعي» از آن گروه نيست. او طي دو دهه پس از جنگ، شخصيت شاعري خويش را مطابق با شرايط سياسي، اجتماعي، فرهنگي و هنري روزگار اما در چهارچوب مختصات فکري دينمدارانه خاص خود، هر روز شکلي بههنگام بخشيده و نو کرده است.شعرهاي کوتاه اين کتاب، نوعي اشتياق فراگير را به گزيدهگويي و ايجاز، در عين تصويرسازي عيني و جزءنگرانه و فشرده، بازميتاباند که گوياي توجه «شفيعي» به جريانهاي پرطنين و رايج روزگار خويش است. توجهي که در کتاب بعدي او، «شايد عاشق شده باشم» نيز نمود يافته است.
اين نوشتار را با شعري از کتاب مورد بحث خاتمه ميدهم که تعلقخاطر «شفيعي» را به فرهنگ دفاع مقدس نشان ميدهد. تنها شعري که شاعر در آن به واسطه تجربههاي ملموس فردي، مرگ را در لباس فاخر شهادت يافته است: «شيرينترين لبخند را/ به برادرانم تحويل داد/ تا بيپروا عاشق شدند/ و من هنوز/ يادشان را/ با اين عصر تلخ/ سرميکشم»
1- من مرگ را او خطاب ميکنم – سيد ضياءالدين شفيعي – هنر رسانه ارديبهشت 1386.
2- خيالهاي شهري – سيد ضياءالدين شفيعي – نشر تکا – 1387 – صفحه 123.
3- همان – صفحه 118.
4- مسافران رشت – اورشليم – به کوشش اسماعيل محمدپور – حرف نو – 1386 – صفحه 40.