هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
ملاقاتهايي با او/کاظم رستمي
يک
سيد ضياءالدين شفيعي شاعري است توانا با زاويه ديدي مجرد و خاص به مفاهيم و پديدهها. شفيعي بهلحاظ شخصيت و خلقيات فردي هم انساني متمايز و خاص است. خصوصياتي که معمولا در جماعت شاعر، يکجا جمع نميشوند؛ مثلا بهشدت جدي، منظم، سحرخيز و در کارها دقيق و وقتشناس است طوريکه خيال ميکني با يک نظامي طرف هستي و از سوي ديگر شاعري به واقع قوي و قدرتمند است و اهل نشست و گفتوگوهاي جذاب و شاعرانه! نکته ديگري که شخصيت جناب شفيعي را فوقالعاده متمايز ميکند، توانايي و خلاقيت او در مسايل اجرايي و طراحي جشنوارهها، بنيانگذاري شب هاي رمضان، برنامههاي صبحگاهي و زنده تلويزيوني که ايدهاي شد براي طراحي و توليد برنامههايي از قبيل صبحبخير ايران و... . کارنامه موفق او در حوزه نشر، بهعنوان ناشري که اگر نگوييم صد در صد خصوصي است، بايد بگوييم بسيار کمتر از ديگران از مواهب دولتي بهره برده، وجه ديگري از شخصيت سيد ضياءالدين شفيعي است که نگارنده در جماعت شاعر، نديده و يا کمتر ديده است.
دو
بپردازيم به شعر و زبان شعري شفيعي؛ تولد و رشد در خانوادهاي روحاني و تنفس در حريم خراسان و هواي گيلان و تداوم سير و سلوک در فضاي پايتخت و همراهي با کاروان شعر انقلاب، از او شاعري ساخته با زباني سخته و فخيم که همچون شخصيتش خاص و متمايز است و به تحقيق شعر او را جزو شعرهاي به شدت قابل اعتنا و برجسته اين حوزه کرده است.شعري که حتي رند عالمسوزي چون ميرشکاک را وادار به تحسين ميکند، نبايد دستکم گرفت. او را شاعري آييني و متعهد ميشناسيم که در قالبهاي مختلف و متفاوت، تجربههاي خوب و گاه درخشاني دارد. «رؤياي هشتم» او اگر به درستي خوانده شود يکي از بهترين و درخشانترين نمونههاي شعر آييني است.
سه
شيعه يعني ولايت و ولايت موهبتي است خاص که پس از سلوک در مراحل وحشت به دست ميآيد و آنانکه اين وحشت را ندارند و ندانند، لاجرم از ولايت خاصه هم بينصيبند و در ولايت عام و شيعگي عام خواهند ماند.وحشت از وحدت که وحشتي است عظيم، آنگاه که خود را تنها مييابي و هيچ در بيانتهايي وجود؛ و بعد فرار از وحدت به کثرت و وحشتي عظيمتر، که تنهايي و وحشت کثرت، بسيار بزرگتر از وحشت وحدت است...
تنها درک حضور و حشور در اين تنهايي حقيقي انسان است که وحشت عظيم وگريههاي اليم آدم ابوالبشر را در ذهن انسان زنده ميکند و بازت ميگرداند به صحراي توبه آدم تا محرم شوي براي تنها امين امن الهي يعني ولايت. اين اجمال معما را با بيتي از فرزانه مجنون (خواستيد، بنويسيد استاد ميرشکاک) تمام ميکنم:
وحشت از آيينههاي روبهرو را ميشناسم
رو نياوردن به سوي گفتوگو را ميشناسم
چنين ولايتي است که اگر آن را نوشداروي سهراب جان انسان کنند، شيعه بودن او خاص ميشود. شيعهاي که عشقش جنون آسا، چنگ زدنش چون غرقشدگان، ايمانش عاشقانه و هيبت و صلابتش نه حيدري - که کسي را آن مايه وجودي، جز حضرت صديقه طاهره(س) نيست - بلکه چون خميني کبير، صلابتش ميشود. اين اجمال را هم رها ميکنم تا برسم به اينکه تنها دروازه ورود به اين وادي، مرگآگاهي است و مرگآگاهي براي انسان رباتيک عصر مسخ انسانيت در مدرنيته بوزينگان که تنفس در شهر مرگ ميکند، مرگ را دم ميکشد و بازدم ميکند و در مرگ زندگي ميکند، چيزي نزديک به محال است. در اين حالستان غفلتزاي غافلپرور که خب به نگارنده هم بسيار خوش ميگذشت، دو سال پيش بود که کتابي به دستم رسيد که بازهم چرت نازنين مرا يک هفت روز پاره کرد و اندکي اسير وحشت شدم:
چون سايه، اي همسايه، همراهي اگر با من
خود را اسير وحشت بيانتهايم کن
يوسفعلي ميرشکاک
عنوان کتاب «من مرگ را او خطاب ميکنم» است و بهجاي مقدمه يک بيت از عبدالقادر بيدل دهلوي است با يک توضيح و آن اينکه:
از او ميخواهند که معجزه شاعرياش را نشان بدهد و بيتي بگويد که بتواند تا هميشه ادامه پيدا کند، بيآنکه قواعد شعر در هم بريزد. بيدل هم بلافاصله ميگويد:
نشانت ميدهد هر دم به انگشت عصا پيري
که مرگ اينجاست يا اينجاست يا اينجاست...
سخن کوتاه ميکنم و « سه ملاقات با او» را که از همان سنخ ياد شده هستند با هم ميخوانيم:
الا کلنگ / تاب / و سرسرهاي غافل / او تنها همبازي من است / حتي اگر پارک / از مردم جهان پر باشد
ماه / و حتي خورشيد / بيدرنگ / - در آغوش او - / خاموش ميشوند، / من / چگونه اينهمه سال / هنوز روشنم؟!
اگر قيامت شد / تعجب نکنيد / او / به رييسجمهور قول داده است / فردا / همهچيز / عوض خواهد شد
من مرگ را.../مژگان عباسلو
«من مرگ را او خطاب ميکنم» مشتمل بر سي روايت شاعرانه از ديدار با مرگ است بکر بودن موضوع مورد انتخاب شاعر -ديدار با مرگ- در کنار روايتي ديگرگونه و جز آنچه همواره پيرامون مرگ شنيده و خواندهايم، تصوير تازهاي از تصور همنشيني و ديدار بيواهمه با مرگ به خواننده ميدهد
شيوه بهکار رفته در بيان ديدارها بهشکلي است که خواننده خود را در منظري تازه و ناشناخته براي به تماشا نشستن مرگ مييابد و نه فقط از رويايي با «او» دلخور نميشود که «او» را چنان ملموس و نزديک مييابد که با طيب خاطر، تماشاگر تکرار ديدارها و همنشينيهاي «او» در زندگي روزمره شاعر ميشود: از حمام تا آرايشگاه. جاي تعجب ندارد اگر خواننده ناگهان از خود بپرسد: «آيا من نيز هر روز با «او» ملاقات ميکنم و خود خبر ندارم؟»
بهخوبي مشخص است که ترتيب و تعمد خاصي در چيدمان روايتها در مسير خواندن وجود دارد. بهعنوان مثال، از همراهيهاي همراه با ترديد و واهمه و حتي اجباري راوي با مرگ در برخي ديدارها:
همينطور بايد بروم
تا ته اين خيابان
که غروب شدهاست،
هرچه
سايهها طولانيتر شوند
او به من
نزديکتر خواهد شد.
بهنوعي اشتياق همراهي و دوستي با مرگ -در ديدارهاي بعدي- ميرسد:
هميشه
برف را که سفيد است
ياس را
و فرشتگان را دوست داشتهام
لابد
لباسي که او
سرانجام برايم ميآورد
به رنگ
همينهاست.
به بيان ديگر، گاه مرگانديشي اجباري اما آگاهانه شاعر در يک روايت جاي خود را به مرگدوستي مشتاقانه در روايتهاي ديگر ميدهد و گاه راوي از اين نيز فراتر ميرود و نشان ميدهد که گوشه چشمي هم به ديدار و دوستي ديگرگونه با مرگ از آن دست که دوستانش تجربه کردهاند - و رشک برميانگيزد - دارد:
شيرينترين لبخند را
به برادرانم
تحويل داد
تا بيپروا عاشق شدند
و من هنوز
يادشان را
با اين عصر تلخ
سر ميکشم.
شيوه روايت در برخي ديدارها جنبه عمومي پيدا ميکند و از آنجا که راوي خود را يکي از «ما» - ديدارکنندگان هميشگي با مرگ- ميداند، گاه نيازي به اشارههاي فردي نميبيند:
مسافرخانه
-از ما-
پر بود
صبحانه خورديم
او
يکي يکي
ميزها را حساب کرد.
استفاده تعمدي از ضمير «او»، بهجاي واژه «مرگ» در اغلب روايتها در خور توجه و تحسين است. استفادهاي که وجه تسميه نام زيباي کتاب را گوشزد ميکند.
در واقع شاعر، با هوشمندي و در ابتکاري قابل تحسين، هم جانبخشي به مرگ را بيتلاش اضافه و به نحو احسن، انجام ميدهد و هم، همراهي راوي و خواننده را با «او» هموار و پذيرش ديدارها را در ذهن خواننده آسان ميسازد به طوريکه کشف گاه و بيگاه ايهامها و کنايههاي دوپهلو درباره «او» در مسير ديدارها - با وجود همه تلخياي که در کشف هر حقيقتي نهفتهاست - براي خواننده لذتبخش و نشاطانگيز است:
جهان تعطيل شد/ و دادگاه/ بينتيجه ماند/کسي نتوانست
شهادت بدهد/ او در همه قتلها / دست داشتهاست!
نکته قابل توجه اين است که شاعر از کشف نفس حضور و ديدار مرگ، اظهار تعجب و شگفتي نميکند و ملاقات با او را نامطلوب و غيرعادي نميداند، هرچند که آن را عادي نيز نميشمارد. درست مثل ملاقات بيمار و عيادت کنندهاي در بيمارستان:
دستِ خالي
يكشنبه
چهارشنبه
- يا هر روز ديگري
وقتي او بخواهد بيايد
نه به گلفروشي
توجه ميكند
نه به وقت ملاقات.
در يکي دو جاي کتاب، شاعر به تعمد و با خلاقيتي شگرف از ضمير«او» استفاده نميکند و درست در اين يک دو جا، تلنگري به خواننده ميزند تا از خود ناخودآگاه بپرسد: پس «او» کجاست؟ تا به اين کشف برسد که «او» همواره با ماست، اما ما او را نميبينيم و شايد هم نميخواهيم که ببينيم:
ساحل
شلوغ از مرغهاي دريايي
تنها
تا غروب قدم ميزنم
از من
دو ردپا
باقي ميماند!
کشف اين نکته که شاعر تا غروب با مرگ همقدم بوده است، با اشاره به آن ردپاي ديگر، کشفي لذتبخش و البته ترسآور و تأملبرانگيز است.
از اين دست است روايت چهاردهم، که شاعر باز هم بياشاره به «او» مي گويد:
اتوبوس / هر روز عدهاي را /با خود ميبرد / من/ايستگاهها را پياده /عوض ميكنم /وقتي خسته شدم /بايد سوار شوم.
از فراواني زيباييهاي اين شعر، يک همين نام بردن تعمدي از وسيله نقليه روزمره – سوار اتوبوس مرگ شدن - است آنهم وقتي خسته ميشويم و کنايهاي که در «خسته شدن» وجود دارد.
«من مرگ را او خطاب ميکنم» تذکري است به انسان معاصر مرگگريز، تلنگري که شعر معروف مرحوم سهراب سپهري را به ذهن خواننده متبادر ميسازد:
گاه در سايه نشستهاست به ما مينگرد...