هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
گنجی که ما شناختیم / دکتر سید صادق موسوی معاون آموزشی مدرسه عالی شهید مطهری
یک دوره قبل از ما در مدرسه عالی شهید مطهری تحصیل میکرد. در واقع او از ورودیهای اولین دوره این مدرسه جهت تحصیل علوم اسلامی، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود. در همان سال اولی که ما وارد مدرسه عالی شدیم، شهید گنجی از چهرههای شناخته شده این مجموعه آموزشی بود. به دو جهت؛ نخست اینکه فعالیت اجتماعی و سیاسی وسیعی داشت و نسبت به دیگران و همدورهایهای خودش (از این جهت) یک سر و گردن بالاتر بود. اتفاقا اکنون که پرونده وی پیش روی من است و به آن نگاه میکنم، میبینم پاسخهایی که به سئوالات گزینش آن زمان داده، بینش دقیقش نسبت به انقلاب، صدور انقلاب، نقش روحانیت در انقلاب، توطئههایی را که امکان تحققشان علیه انقلاب وجود داشت، نشان میدهد. لذا در این زمان ما او را جزو نفرات اول در فعالیت سیاسی، که سیاست را توأم با دیانت، و دیانت را همگام با سیاست پیش میبرد، میشناختیم.
این ویژگی اولش بود که باعث شده بود که زودتر از دوستان دیگر مورد شناسایی واقع شود. به همین جهت با چهرههای شاخص انقلاب و بسیاری از شخصیتهای سیاسی در ارتباط بود، با حضرت آیتالله یزدی، با آقای دکتر توکلی (نماینده فعلی مجلس)، آقای مرتضی نبوی و... روابط بسیار نزدیکی داشت و آنان هم فراوان هم به حجره او رفت و آمد میکردند. جلسات مشترکی هم در راستای اهداف نظام، اهداف انقلاب، حمایت از ولایت فقیه با موضعگیریهای سیاسی روز داشت، در شرایطی که هنوز بسیاری از مرزهای سیاسی چندان مشخص و شفاف نبود. گمان من این است - کما اینکه شرایط امروز ما آن را نشان میدهد - شهید جلوتر از زمان خودش بهلحاظ سیاسی حرکت میکرد و پیش قراول بود در رصد کردن بعضی از صحنههایی که بعدها برای عدهای از افراد پیش آمد.
این یکی از ویژگیهای مهمی بود که ما در وی میدیدیم. به همین جهت، آشنایی ما با این شهید بیشتر در همین راستا بود. یعنی او بهعنوان فردی آگاه و بهروز، به ما توضیحاتی میداد که مثلا من در آنزمان و آن شرایط نمیدانستم. خیلی به روز بود و ما را هم بهسمت فعال شدن در مسائل روز کشاند، مثلا پیگیر بود و میدانست که روزنامه اطلاعات یک ضمیمهای چاپ میکند؛ در زمینههای اقتصادی، علمی و سیاسی. آنموقع اینها را جمعآوری و آرشیو میکرد، در حالیکه ما اصلا نمیدانستیم این مقولات در کارهای سیاسی یعنی چه. به ما هم توضیح و توصیه میکرد، مثلا به من که از نظرش بیشتر کار علمی میکردم، تأکید داشت که کار سیاسی هم بکنم. و این آرشیو را در اختیار ما قرار میداد. آشنایی جدی من هم با او بیشتر از اینجا بود، چون ما یک دوره از شهید گنجی عقبتر بودیم و چندان کلاس مشترک درسی نداشتیم.
اما ویژگی دومی که در وی دیدم و خاطراتی هم از آن دارم، وقتشناسی و فرصتشناسیاش بود. بهخاطرم هست که یکبار در جبهه همراه هم بودیم، در عملیات خیبر بود که برای تهییج طلبهها برای رفتن به جبهه و حرکت آن گروه، بسیار مؤثر و بلکه پیشقدم بود. وقتی عازم شدیم، مدت سه یا چهار روزی در پادگان حضرت حمزه سیدالشهداء (انتهای خیابان پیروزی، قصرفیروزه) بودیم، شهید گنجی عجله داشت که هرچه زودتر باید برویم. از آنجا عازم دوکوهه شدیم و از دوکوهه هم به فکه رفتیم و گمان میکنم در طلاییه هم، با او بودیم. مدت 45 روزی که در آنجا بودیم، بیکار ننشستیم، من برای بعضی از دوستان طلبهای که آمده بودند، جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم مرحوم مطهری را درس میدادم، شهید گنجی هم گاهی تحلیلهای سیاسی - اجتماعی کرده و بحثهایی را پیرامون نظریه ولایت فقیه حضرت امام خمینی، و نحوه طرح و دفاع از آن بهعنوان یک نظریه، بهطور مفصل طرح میکرد.
اینها در شرایطی بود که در سنگر بودیم و عراق هم آن منطقه را بهشدت میکوبید. یادم هست که یکبار چون سنگر سقف نداشت، خمپارهای آنجا افتاد، ولی ما کار خودمان را میکردیم. شهید گنجی در کار آگاهیبخشی برای رزمندهها نقش بسیار عمدهای داشت. فعالیتهایش در تهییج و تقویت رزمندهها، برای استقامت و تحلیل آینده جنگ، نقش مؤثری داشت.
بعد از عملیات خیبر، وقتی به تهران برگشتیم، او باز همان مسیر را ادامه میداد. زمانهای بود که این جناحهای چپ و راست شکل گرفته و گروههای سیاسی و طرفداران ولایت فقیه و کسانی که ولایت فقیه را به شکل دیگری میدیدند، فضای غبارآلودی شبیه آنچه که امروز میبینیم، بهوجود آورده بود. این مسأله بالأخره در جو طلبهها و دانشجویان هم تأثیراتی داشت، ولی شهید گنجی از کسانی بود که خطمشیاش بیشتر خطمشی روحانیت بود، در مسیر روحانیت اصیل و سنتی حرکت میکرد.
از این به بعد، مدتی مشغلههای هردویمان زیاد شد و من دیگر از جزییات کارش خیلی خبر نداشتم، تا اینکه بعد از یک مدتی آمد و با ما خداحافظی کرد تا بهعنوان رایزن به پاکستان برود. تحلیلی که آن موقع برای من مطرح کرد، این بود که شبه قاره از دو جهت برای ما اهمیت دارد؛ یکی به جهت جایگاه مهم شیعیان آنجا؛ و دوم، دشمنان خونیای که شیعیان در آنجا دارند و ما وظیفه داریم از اینها دفاع کنیم.
در آخرین سفری هم که به ایران برگشت، درس جامعهشناسیاش مانده بود تا لیسانس خود را بگیرد. مسئول آموزش آن زمان، به من گفت: او درسش مانده. گفتم خوب من خودم سئوال طرح میکنم و از او امتحان میگیریم. ولی چون با هم رفیق بودیم و او یک دور مقدم بر ما بود، آن دوست همکارمان به من تأکید داشت که امتحان سختی بگیرم. گفتم من از کتاب «جامعه و تاریخ» مرحوم مطهری سئوال میدهم، که شهید گنجی پاسخها را نوشت و یادم هست که نمره 17 یا 5/17 هم گرفته و با همان نمره هم فارغالتحصیل شد.
به او گفتم که کی برمیگردی؟ گفت که یک ماه دیگر برخواهم گشت. ما را هم برد خدمت نماینده آن موقع امام در پاکستان؛ آقای سید ساجد نقوی. دیدم که ماشاءالله خیلی خوب زبان اردو را یاد گرفته، باورم نمیشد که بهراحتی بتواند اردو تکلم کند. مرا به آقای نقوی معرفی کرد، گفتوگویی راجع به شبهقاره مطرح کرده و برای من ترجمه میکرد، که اینها همه هوش و ذکاوت ایشان را نشان میداد. برخی مقالاتاش در روزنامههای آنجا را دیدم که نشان میداد، چه نقش فعالی در مطبوعت دارد. بالأخره یک سرباز فداکاری بود در جبهه تشیع و انقلاب در پاکستان. میگفت شرایط آنجا به چه صورتی است و چه کارهایی انجام میدهد. حتی برای من شرح داد که وقتی به ایران برگردد، انشاءالله برای فوق لیسانس، چه برنامهای دارد و برای کارهای سیاسی چه برنامهای طراحی کرده است. سرانجام هم همانهایی که خودش هم پیشبینی میکرد و میگفت تهدیدم میکنند و اذیتم میکنند، در همان ایام خداحافظی او را ترور کردند.
به جز این، آنچه که در توصیف آن شهید در خاطرم هست، همه در فضای مدرسه و طلبگی است. فضای طلبگی همهچیزش خاطره است. خاطرم هست که به ورزش والیبال علاقه داشت و خیلی خوب هم ورزش میکرد. اما همان موقع هم که با هم والیبال بازی میکردیم، مباحثات روز را فراموش نمیکرد. درسش را خوب میخواند، در عینحال بهکار سیاسی و عبادت هم میرسید و... از آن کسانی نبود که امروز در افراط و فردا در تفریط به سر ببرد، انسان بسیار معتدلی بود و این اعتدال، نقش بسیار مثبتی در زندگیش داشت. در عینحال گاهی منتقد بود و از وضع موجود هم انتقاداتی میکرد.
منحیثالمجموع من او را بسیار آگاه میدیدم - نه اینکه چون شهید شده، بخواهم وی را بالا ببرم - بلکه در همان زمان هم احساس میکردم که جلوتر از زمانه فکر میکند. جلوتر از زمان خودش حرکت میکرد و بسیاری از این قضایا را هم پیشبینی میکرد. میگفت ما همهمان باید بصیرت سیاسی، بصیرت علمی، داشته باشیم و نگذاریم که پس از ما، این بچهها دچار تلاطمهای اجتماعی و سیاسی بشوند. در یک کلام؛ من سیمای یک انسان جامعی در شهید گنجی دیدم که امیدوارم خداوند انشاءالله با شهدای کربلا و شهدای راه تشیع وی را محشور بفرماید
دیپلمات شاعر / زاهد علی صادق کارشناس مسائل سیاسی در پاکستان
اولینبار در سال 1988 شهید صادق گنجی را ملاقات کردم. جوانی قدرتمند جذاب با چهرهای خندان - فرهنگی سیاسی با قدرت جادویی. او از پیروان واقعی و بهروز امام خمینی بود.
گاهی اوقات او از خانوادهاش در برازجان و دوستان شهیدش که در جنگ ایران و عراق به شهادت رسیده بودند برایم تعریف میکرد، اشک میریخت و برایشان دلتنگی و گریه میکرد. میگفت: «من از یک خانواده فقیر و منطقهای فقیر هستم که تحصیل نکردهاند، اما یک دیپلمات هستم و این فرهنگ مخصوص انقلاب اسلامی است.» وگرنه شاید هیچکس قبل از انقلاب نمیتوانست نام شهید گنجی را بهعنوان دیپلمات بشنود.
شهید گنجی معلومات زیادی درباره پاکستان داشت، تا حدی که گاهی اوقات فکر میکنم صادق یک نویسنده بود. گاهی اوقات هم فکر میکنم او یک شاعر بود. یک خبرنگار، یک موسیقیدان، یک سیاستمدار، و یا اینکه یک مرد ساده و صادق به نمایندگی از انقلاب اسلامی، چراکه چشمهایش چشمانداز قوی جمهوری اسلامی ایران بود.
به من میگفت: اگر خودتان را بشناسید و شخصیتتان را پیدا کنید، در آینده شاهد تولد مردان جوانی میشوید که تحولی در جامعه پاکستان ایجاد خواهند کرد. گاهی اوقات او با من میخندید و میگفت من مرد عمل هستم، بنابراین خیلی از مردم دوست دارند من را بکشند، اما برعکس من مردم مسلمان پاکستان را دوست دارم.
در پاکستان همه صادق گنجی را میشناختند که اگرچه با یک ماشین دیپلماتیک میآمد، ولی با مردم عادی و فقیر صحبت میکرد. به مردم فقیر میگفت: حالتان چطور است؟ چهکار میکنید؟ چه لازم دارید؟ بعضیها از مشکلاتشان میگفتند، حتی پول میخواستند و چیزهایی شبیه اینها. گاهی اوقات او با من شوخی میکرد و میگفت من هم مردی فقیر و تنهایم، پول ندارم. یک قسمت از زندگی او که خیلی مهم است شعری بود با این مضمون که او میخواند: «منو صدا کن - منو از خودم رها کن» و گاهی اوقات چیزی با این مضمون میگفت که «دشت تنهایی جان جهان.» و این صدای قدیمی و داستان دوست من است.
برای ما در پاکستان، دو چهره معنا داشت؛ یکی امام خمینی و دیگری صادق گنجی. گاهی اوقات او با مجلس شیعه و گاهی دیگر با جماعت منصورات اسلامی و با مردم سنی پاکستان و گاهی دیگر با مردم انقلابی شیعه جلسه داشت. نمیدانم قدرت جادویی مغزش چه بود. یا اینکه چرا به او حمله کردند، او هم شخصی مثل من و شما بود. واقعا نمیدانم برای صادق چه اتفاقی افتاد، و چرا باید یک چنین انسان خوش برخورد و مهربانی را به قتل برسانند. CIA مقصر هست و باید پاسخگو باشد.
برای آنها، فردی بود نزدیک به امام خمینی، به انقلاب اسلامی و مردم مسلمان ایران، [کما اینکه] بهخاطر انقلاب اسلامی شهید شد. مردم پاکستان را دوست داشت، اعم از سنی و شیعه. گویی پلی زده بود بین مردم سنی و شیعه. میگفت شما (سنی و شیعه) مسلمان و پیرو اسلام هستید. در دانشگاهها و با خبرنگاران صحبت میکرد و میگفت چرا برای صلح و دوستی در جامعه و فرهنگ پاکستان کاری نمیکنید. وحدت شیعه و سنی، نقطه اتکای فرهنگ دینی و اسلامی است. پلی برای وحدت اسلامی است.
مادرم صادق را مثل پسرش دوست داشت و صادق هم مادرم را مثل مادرش. دو ساعت قبل از شهادت که او به خانه ما آمد، همسایهها مطلع شدند و برایش گل آوردند. او به مادرم در آشپزخانه گفت: غذایی که دوست دارم برایم درست کنید و مادرم گفت شما مثل پسرم هستید، هر غذایی را که دوست دارید به من بگویید تا برایتان درست کنم. چون نگران جان او بودند، گفت: اجازه نمیدهم کسی تو را بکشد.
در این زمان شهر من، مردم من، همه درباره شخصیت او خاطرهها دارند، فکر میکنم او شخصیتی عارفگونه داشت.
در زمان شهادتش یادم هست که بالای سر او حاضر شدم، صادق را دیدم در حالیکه زخمی روی زمین افتاده بود و نام الله را به زبان میآورد. قاتل او را هم دیدم.
اما نمیتوانستم شخصیت و بزرگی او را در آن زمان ابراز کنم، چون سپاه صحابه من را میکشت. آنها به من گفتند اگر زندگی، خانواده و خانهات را دوست داری چشمهایت را روی این قضیه ببند و به کسی چیزی نگو. ناچار در این ایام بیشتر خانهنشین شده بودم، تنها گاهی اوقات به سنگاپور، تایلند و ایران سفر میکردم.
پاکستان در این دوره گویی در خواب بود و بعد از شهادت صادق، لاهور برایم دردناک بود. هیچکس از من دلجویی نکرد. نمیدانم واقعا شخصیت صادق چه بود، فقط میدانم او سرباز و مرید امام زمان(عج) بود و پذیرفته او؛ شهادت هدیهای بود که خداوند به او داد.
و این بود داستان دردناک پاکستان، داستان دردناک صادق گنجی و داستان صدای غمگین انقلاب