هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
گزارشی از سفر سه هفتهای به آمریکا
آمریکای بادور تند/ دکتر محمدرضا جوادی یگانه
وست وود پلازا بین ویلم شیر و سانتامونیکا بلوار در لسآنجلس، مرکز ایرانیان است. در خود سانتامونیکا هم ایرانیان هستند، مثلا رستوران جوان و رستوران میزبان، ولی اینجا خیلی بیشتر است. کنار خیابان یکی داد میزد: حسن! بستنیفروشی ایرانی است که مشتریان هم ایرانی حرف میزنند. فروشگاههای این خیابان بیشتر فرهنگی است: کتاب، موسیقی و فیلم. یک تبلیغ هم بود که سریال یوسف پیامبر رسید. بقیه سریالها و فیلمهای ایرانی هم در دسترس است. شرکتهای خدماتی و وکالت و آرایشگاه و سوپرمارکت هم بود.
به سه کتابفروشی ایرانی رفتم. اولی «کلبه کتاب» بود و صاحب آن کیخسرو بهروزی که نگذاشت ازش عکس بگیرم. 40 دقیقهای صحبت کردیم. کارت دادم و او توضیح داد. تعمد داشتم که بگویم کی هستم و برای چه آمدهام. گفت مقالهات گفتم ایمیل بده گفت: من ایمیل پیمیل ندارم. متنت را بده.
او هم معتقد بود ادبیات ایران مرده است. کتاب جدی نیست و کسی نمینویسد. البته برایش قبلیها مهمتر بودند. از ادبیات جنگ هیچ نشنیده بود. در نیم ساعتی که آنجا بودم کسی برای خرید نیامد. معتقد بود در این 31 سال پس از انقلاب، هیچ شخصیت ادبی یا شاعری بهوجود نیامده است. انگار تاریخ برای او بهمن 1357 تمام شده بود، و ایران نیز هم.
اما اصل ماجرا مسعود والی پور بود مدیر کتابسرا، جنوبی بود، شک کردم، یزدی است، چون گفت گفتمش! کتابسرا بزرگتر و شیکتر از کلبه کتاب است و والیپور خودش نقاشی هم میکشد و میراث امضا میکند که اسم دخترش است. «میراث مرا دارد»؛ صحبت شد، گفت خیلی از جوانان که میآیند، فرهنگ ایران را نمیشناسند. مجلات جدید را نداشت، مانند ایراندخت و مهرنامه. بیشتر مجلات همان مدل آدینه بود، یا امروزیتر آن مانند نگاه نو. معتقد بود خیلی از ایرانیهای اینجا، مولوی را نمیشناسند. فقط از وقتی رومی مشهور شده، میخرند؛ چون آمریکاییها میگویند ما یکی دو بیت بلدیم و بقیه را شما بخوانید. و ایرانیها اول میگویند رومی کیست. ادب دوست بود؛ میگفت کدکنی و براهنی و ایرج افشار هم به من همین را گفتهاند. افشار برایش کتاب فرستاده بود و او کاغذ رویش را نگاه داشته بود. یکی دو نفر آمدند مغازهاش کارت اینترنت خریدند. شمارههای گوناگون انواع مجلههای جدول هم داشت. میگفت ایرانیها بیشتر اینها را میخرند. کیخسرو هم میگفت بیشتر کتاب عامهپسند میخرند. همه را هم داشت و وسط مغازه گذاشته بود. چند رمان چاپ خارج هم داشت که تنها یکی به چاپ دوم رسیده بود که البته او چاپ اولش را که برای سال 2000 بود داشت.
والیپور میگفت من 20 سال است آمریکا هستم، دوبار مشروب خریدهام، ولی تا حال نخوردهام. ایرانیهایی که میآیند اصرار دارند که در ملأ عام مشروب بخورند. میگویند خسته شدیم از بس در پستو مشروب خوردیم و او میگفت در اینجا، نه تنها رانندگی با مستی جریمه دارد، که مشروب خوردن در ملأ عام هم جریمه دارد. و حتی گذاشتن مشروب در صندلی عقب ماشین هم جرم است، ممکن است دستت را درازکنی و برداری و بخوری. حتی اگر پلمب مشروب باز نشده باشد، باز هم جرم است. مشروب باید حتما در صندوق عقب باشد.
معقتد بود جوان ما فارسی و میراث فارسی، مانند عطار و سنایی و مولوی بلد نیست. ترجمه کتاب هوشنگ نهاوندی (با عکس شاه روی جلد آن)، به زبان فرانسه، که توسط دو نفر به فارسی ترجمه شده، در خارج چاپ کرده بودند. میگفت شاه و فرح اگر فرانسه بنویسند، توقعی نیست چون سواد ندارند؛ اما تو رییس دانشگاه تهران بودی و باید به فارسی بنویسی. این ضعف نفس است. میگفت صاحب کتابفروشی بالایی (شرکت کتاب) به من که میرسد میگوید: «درود» و من البته میگویم سلام علیکم. ولی متنی که مینویسد، بیش از هشت کلمه عربی نامانوس در یک پاراگراف دارد، برای اینکه نشان بدهد باسواد است. ناراحت بود که چرا کار آذر نفیسی فارسی نیست. میگفت فارسی بنویسد و بعد بدهد ترجمه کنند. من هم گفتم آن کتاب درباره ایران هست، ولی ادبیات ایران نیست. اصولا از جریانات روز ادبیات ایران بیاطلاع بود. کیخسرو هم اسم «دا» را نشنیده بود. وقتی گفتم هم خیلی جدی نگرفت. برای والی پور هم مهم بود که به کنفرانس آمدهام. مقالهتان را بدهید تا در اینجا با نام یا بینام منتشر کنیم.
کتابفروشی بعدی «شرکت کتاب» بود. روی سر درش ایران نوشته بود و البته یک پرچم ایران شاهنشاهی و یک پرچم آمریکا پشت شیشه زده بود. شمع پرچم ایران داشت و پرچمهای کوچک شاهنشاهی. کیخسرو هم پرچم شاهنشاهی آن عقبها داشت و عکس هدایت و... این مغازه چندین برابر قبلیها کتاب داشت به تفکیک موضوعات، و کتابهای داخل کشور هم داشت از جمله مجلات اسناد تاریخی و سه جلدی مجاهدین خلق چاپ ایران و روانشناسی و جامعه شناسی و مجله سوره و... در این مغازه هم کسی برای دیدن و خرید نبود.
اما بیشتر کتابهای این سه مغازه، یا مال قبل از انقلاب است یا مال انقلابیهای سابق و اديبان قبل انقلاب که الان هم مینویسند. و سایر کتابها بهنحو عجیب غریبی ضدانقلاب و اسلام است. انواع کتابهای دشتی و شجاعالدین شفا و مسعود انصاری در نقد اسلام و حضرت علی و کتاب درباره بهاییگری و... و نیز انواع کتابهای تاریخی درباره شکنجه و خاطرات پاسدار امام و خاطرات چند جلدی زندان در جمهوری اسلامی و شکنجه و فرار و یک کتاب درباره اعدامهای سال 1367. لابد سال بعد هم اسناد تقلب منتشر خواهد شد. چاپ این کتابها، نوعی تأیید روانی بر این است که چرا آمدیم اینجا و چرا ضد انقلاب شدیم و چرا مخالف هستیم. چون این نظامی است که ما با آن مخالف هستیم و این اسناد آن است. نوعی پیدا کردن سند و هویت بخشی به خود و درست نشان دادن عمل خود. و کلی کتاب بود درباره ایران باستان و زرتشتیگری و... کیخسرو معتقد بود که انقلاب اسلامی، نه اعتراض مردم که خواست غرب بوده است؛ یک توجیه دیگر.
مجلات آمریکا و کانادا هم پر است از اخبار ایران و تخلفات و گافهای ایران. اگر رفتهاید به آمریکا، دیگر دغدغه ایران را رها کنید، اما نمیتوانند. مهم این است که ایران را نمیفهمند و پیچیدگیهای آن را نیز. و مسأله این است که چرا این کتابها در ایران و در دسترس ما نیست که بتوان جواب داد و البته اگر شکنجهای شده، از آن جلوگیری کرد یا آن را بهعنوان یک گذشته، نقد کرد. انقلاب دارد خطاهایش را بهعنوان هویت خود ثبت میکند.
در آمریکا کدهای رفتاری را در همهجا، تعیین تکلیف میکنند که چه باید بکنید. قوانین شیرجه زدن در استخر (باید بلافاصله بعد از پریدن از دایو محوطه را ترک کنی، پشتک زدن ممنوع است، تا وقتی قبلی نپریده، نباید از نردبام هم بالا رفت)، مقررات شنا در استخر (کودکان زیر 9 سال باید همراه داشته باشند، کودکان زیر پنج سال باید همراه در آب داشته باشند)، قوانین بازی در زمین ورزشی دانشگاه و...
در اتوبوسها در لسآنجلس، در چهار صندلی جلو، روی یکی از آنها نوشته که بر اساس فلان قانون فدرال، اولویت نشستن با سالمندان و ناتوانان است و روی یکی دیگر نوشته جایتان را به سالمندان و ناتوانان تعارف کنید. و من میدیدم که یک سالمند که وارد میشود، کسی که روی این صندلیها نشسته بلند میشود و به عقب میرود. برای دو صندلی جلوی اتوبوس هم کمربند ایمنی دارند.
تابلوهای راهنمایی نیز بیشتر نوشته است تا نماد. یعنی بر روی نماد ورود ممنوع، به انگلیسی هم نوشته است ورود ممنوع، و این بر اجرایی شدن آن علامت میافزاید. یا اجبار موجود در آن تابلو را بیشتر میکند.
چقدر مردم میدوند. هر گوشه شهر کسی را میبینی که با هندزفریای در گوش، در حال دویدن است. در ایام تعطیل این دویدنها بیشتر است، ولی در هر لحظهای از روز میتوان آن را دید. برای آمریکایی، فعالیتهای اوقات فراغت، بیش از آنکه یک لذت باشد، یک وظیفه یا تکلیف است.
یک تعبیر میگوید «آمریکا تمدن بدون فرهنگ است» و سومبارت درباره نقش تعیینکننده فردگرایی در آمریکا گفته است« یکی از علل انزوا و فردگرایی در آمریکا، بزرگ بودن اندازه شهر است» لسآنجلس یک مادرشهر افقی (کشیده شده در زمین) و منهتن نیویورک یک شهر عمودی است، با آسمانخراشهای فراوان در تمام شهر. مجموعه خیابانهای محدوده آزادی - نواب - یادگار امام - تا امام خمینی و پایینتر را که همه خیابانهایی است عمود بر هم، و با فاصلههای کم، تصور کنید. حالا بهجای خانههای قدیمی این محدوده، آسمانخراش بگذارید، میشود منهتن. مجموعهای از آسمانخراشها در خیابانهای باریک و پر از ترافیک (در زمان باران، که من بودم، ترافیک آن وحشتناک بود). در لسآنجلس، ایجاد یک حس مشترک از یک شهر، بسیار دشوار است، و رفتن از یک سر شهر (سانتا مونیکا) به سوی دیگر (مثلا اورنج کانتی) پروژهای است. لذاست که نزدیکی به محل کار یا مدرسه فرزندان، یکی از عوامل اصلی انتخاب محل سکونت است.
این نوع از انزوا با سکونت در حومه suburb تشدید میشود. شهرکهایی با خانههای ویلایی، و با فاصله از هم، که البته با حصار و پرچین نیز از هم جدا نمیشود. در این شهرکها، جز منطقه مرکزی شهرک یا شهر (downtown) که بازارها و فروشگاهها mall هست و احیانا کلیسایی و نیز کامیونیتی سنتری که برای ورزش و کتابخانه است، منطقه عمومی وجود ندارد. همهجا خصوصی است. در شهرکها، امکان قدم زدن و چرخیدن و دیدن وجود ندارد. به همینخاطر در شهرک، غریبه به سرعت دیده میشود.
همچنین بهدلیل زیاد بودن فاصله تا مرکز شهر، نمیشود بدون ماشین در حومه زندگی کرد. اتکای به ماشین هم این انزوا را تشدید میکند.
در این شهرکها، هیچ جای ایستادن و گردشی نیست. همهجا خانه است و ملک خصوصی. خیابان باریک است و برای قدم زدن باید بروی به یک فروشگاه یا پارک یا مرکز شهر. وقت رانندگی در حومه هم، نمیتوانی کنار خیابان بایستی و نمیتوانی در خروجیهای خانههای مردم هم بایستی. لذا عملا فقط باید پارک بروی.
این تفکیک شدید میان حوزه خصوصی و عمومی، بهگونهای است که هیچجایی برای دخالت این دو در یک دیگر نمیدهد. و به نوعی حوزه عمومی غیرکنترل شده وجود ندارد.
عامل اساسی دیگر انزوا، سبک زندگی آمریکایی است که از زمانی گرفته شده که آمریکاییها در تب طلا یا روحیه ماجراجویی، مهاجرت مداوم از کرانه شرق را بهسمت مرکز و بعد غرب را پیش گرفتند. هر کس زمینی را میگرفت، آن را تسطیح میکرد و بعد به قیمت گرانتر میفروخت و دوباره خود در عمق سرزمین ناشناخته (که البته سرخپوستهای ساکن آن، در نظر آمریکاییان مزاحمانی بودند که باید به هر وسیله، از جمله روشهای خیلی مطمئن، مانند شیوع بیماریهایی که مهاجران نسبت به آن واکسینه شدهاند، از بین بروند) به تصاحب زمینهای بزرگتر میرفت.
در این مسیر، کمتر کسی به کمک خانواده مهاجر میآمد و مهاجرین باید به اندازه خود و خانوادهشان، زمین برمیداشتند. این شد که آمریکایی خودساخته شد. و در زندگی امروز هم، باید کارهای خود را خودت انجام دهی. در سولون که یکی از شهرکهای اطراف کلیولند است، با مسعود به یک فروشگاه بزرگ (در اندازههای شهروند) رفتیم، که یک مصالح فروشی بزرگ بود. هر چیزی که به کار خانه میآید و میتوان تصور کرد، در آن موجود بود. هرکس هرچه برای خانهاش لازم دارد میخرد و خودش آن را بهکار میبرد. انواع راهنماییها هم هست، هم فیلم ویدیویی هست، هم در اینترنت میتوان آموزشها را دید و هم در روزهایی، در همان فروشگاهها، آموزش حضوری میدهند. مسعود (یک مهندس برق مهاجر)، میگفت «اینجا تقریبا همه کار خانهات را خودت باید بکنی. من رنگزدن و جدول چیدن و سیمان کردن و سیمکشی و... خانهام را خودم انجام دادهام. مزد کارگر خیلی زیاد است (400 دلار روزانه).» مسعود میگفت تازگیها برای عوض کردن هیدرولیک ماشین 500 دلار باید پول میدادم و بهجایش خودم آن را درست کردم و ترسم ریخت.
این است که آمریکایی، فرصتی برای حضور در جمع پیدا نمیکند. تعطیلات آخر هفته باید به خانه برسی، و هر از گاهی به سفری یا پیک نیکی بروی. این نوع زندگی، فرد را در انزوایی نسبتا خودخواسته قرار میدهد.