هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
چگونه مسلمان شدم/ لارن بوث
وضعیتی که درونش هستم، مثل جالبترین سفر زندگی من است؛ کوپهای گرم ونرم و همسفرهایی که به طور غیر منتظرهای مهربانند. با سرعت و بیهیچ تأخیری روبه جلو میرویم. باران، برف و اتحادیههای کارگری، هیچکدام نمیتوانند روی پیشروی ما تأثیری بگذارند.
با اینهمه هنوز نمیدانم چه شکلی سوار این قطار شدم؟ هنوزهم برایم جای تعجب دارد. نمیدانم به کدامسو میرویم؛ مقصد هرجا که باشد مهمترین جایی است که میتوانم تصورش را کنم.
میدانم که تغییر مذهبم بهنظر با شکوه و دست نیافتنی میرسد ولی این دقیقا همان چیزیست که درباره تغییر دینم - که هفته پیش منتشر شد - فکر میکنم. با اینکه اتفاقات و وقایعی که مرا به این نقطه سوق دادند، هنوزهم معلوم نیست ولی گرفتن این تصمیم روی همه زندگیام تأثیر گذاشت؛ و تصمیم من به محکمی و قاطعیت دو ریلی است که زیر این قطار سریعالسیر قرار دارند.
وقتی از من سئوال میکنند: چه شد که مسلمان شدی؟ فکر میکنم سادهترین توضیحی که میتوانم بدهم که چرا و چطور من - یک زن خبرنگار انگلیسی، یک مادر شاغل - به دینی گرویدم که بین رسانههای غربی کمترین محبوبیت را دارد باید به یک تجربه فوقالعاده روحانی در حرمی در ایران که ماه پیش رخ داد اشاره کنم.
اما بهتر است از قبلتر از آن شروع کنم؛ در واقع به ژانویه سال 2005 برمیگردد. زمانیکه به تنهایی وارد کرانه باختری شدم تا انتخابات سال 2005 فلسطینیها را برای روزنامه میل گزارش کنم. باید اعتراف کنم پیش از آن هرگز هیچ زمانی را در بین اعراب یا مسلمانان نگذرانده بودم.
سراسر آن سفر عجیب بود. نه بهخاطر اینکه تا آن زمان چنان چیزی را تجربه نکرده بودم، بلکه به آن دلیل که بیشتر اطلاعاتمان از این قسمت زمین و پیروان حضرت محمد (صلیالله علیه و آله و سلم) عمدتا بر پایه اطلاعاتی بود که رسانههای یکسو نگر و متعصب غربی به ما داده بودند.
وقتی بهسمت خاورمیانه پرواز میکردم، ذهنم انباشته از اخبار همیشگی ساعت 10 بود: تندروهای مسلمان، افراطیون، ازدواجهای اجباری، جهاد و بمبگذاران انتحاری؛ اطلاعاتی که خیلی به کار بروشور سفرها نمیآیند.
پس لابد اولین تجربهام نمیتوانست خیلی مثبت باشد. آنهم وقتی بدون هیچ ژاکت و کتی وارد کرانه باختری شدم، زیرا اسراییلیها چمدانم را در فرودگاه توقیف کرده بودند.
همچنانکه در خیابانهای مرکزی شهر رامالله راه میرفتم و از سرما میلرزیدم، ناگهان یک پیرزن فلسطینی در حالیکه بهسرعت به عربی حرف میزد، دستم را گرفت و با خودش داخل خانهای در یک گوشه میدان کشید؛ از خودم پرسیدم، نکند یک تروریست پیر، مرا ربوده؛ چند دقیقهای گیج شده بودم و فقط او را نگاه میکردم که داخل کمد لباس دخترش را زیر و رو میکرد و بعد با یک ژاکت، یک کلاه و یک شال گردن به سوی من برگشت و مرا گرم و نرم راهی خیابان کرد و این در حالی بود که حتی یک کلمه قابلدرک بین ما دو نفر رد و بدل نشده بود. این سخاوتمندی را هرگز فراموش نمیکنم و این سخاوتمندی چیزی بود که صدها بار به شکلهای متفاوت در طول این سالیان دیدهام و در عینحال این رفتار محبتآمیز بهندرت در خبرهایی که میبینیم و میخوانیم انعکاس پیدا میکنند. در طی سه سال بعد، بارها به مناطق اشغالی که زمانی فلسطینی باستانی بودند، سفر کردم. در ابتدا، سفرهایم کاری بود ولی بعد بهتدریج به سفرهایی برای همراهی با گروههای خیریه و هوادار فلسطینیها تبدیل شدند. دیدن سختیهایی که فلسطینیان - از هر طبقهای - میکشیدند، مرا ناراحت میکرد. باید اضافه کنم مسیحیها 2000 سال است که در سرزمین مقدس ساکن هستند و آنها هم در این سختیها شریک هستند.
بهتدریج کلماتی از قبیل ماشاءالله و الحمدلله که از میان 100 نام خداوند گرفته شدهاند، وارد کلمات روزانهام میشدند؛ دیگر بدون اینکه از دیدن گروههای مسلمان ناراحت یا نگران باشم، منتظر دیدن و فرصت همراهی با آدمهایی بودم که باهوش، شوخ و بالاتر از همه مهربان، سخاوتمند و دست و دلباز بودند.
(فعلا مجبورم چند لحظه نوشتن را کنار بگذارم چون ساعت 1:30 بعدازظهر است و وقت نماز؛ در اسلام روزانه پنجبار نماز وجود دارد که زمانهایش براساس طلوع و غروب آفتاب تغییر میکند.)
شکی نداشتم افکار سیاسیام بهتدریج در حال تغییر هستند، فلسطینیان دیگر مظنونین تروریست نبودند بلکه دوست و فامیل شده بودند. شهرهای مسلماننشین دیگر محل توطئه و کانون آسیب وارد کردن محسوب نمیشدند. همیشه دوست داشتم دعا بخوانم. از زمان بچگیام داستانهای عیسی و سایر پیامبران را در مدرسه و کودکستان میخواندم و آنها را دوست داشتم اما در خانوادهای کاملا غیرمذهبی بزرگ شده بودم.
قرار نبود این سفر مذهبی واقعا برای من روی بدهد. در واقع علاقمندیام به فرهنگ مسلمانان بخصوص زنان مسلمان بود که مرا بیشتر به سوی اسلام جذب کرد.
به چشم انگلیسیها، زنان مسلمان سرتا پا پوشیده که پشتسر شوهرهایشان حرکت میکنند - هرچند در همهجای جهان اسلام اینگونه نیست - و بچههایی که دور و بر دامن بلند مادرشان راه میروند، خیلی عجیب بهنظر میرسند.
زیراکه درست برعکس زنهای شاغل و درس خوانده در اروپا هستند که به ظاهرشان افتخار میکنند و بابت آن خوشحالند. مثلا من خودم؛ خیلی به موهای طلایی و اندام زیبایم افتخار میکردم و خیلی عادی بود که آدم این چیزها را همیشه در معرض دید قرار بدهد چون این روزها همهچیز عمدتا به ظاهرمان ربط پیدا میکند.
با اینحال هربار که لازم بود در تلویزیون دیده بشوم، مینشستم و با تعجب نگاه میکردم که چگونه مجریهای زن باید یک ساعت را صرف موها و آرایش خود کنند؛ آنهم وقتی قرار است تنها برای یک ربع درباره یک موضوع جدی، بحث و جلبتوجه کنند. این یعنی آزادی؟ بهتدریج این سئوال پیش میآمد که زنان و دختران در جامعه آزاد ما واقعا چقدر مورد احترام حقیقی قرار میگیرند؟
سال 2007، در لبنان، چهار روز را با دختران دانشجویی گذراندم که حجاب کامل شامل مانتو روی شلوار جین یا تیره داشتند و حتی یک تار مویشان بیرون نبود؛ این زنان جوان، جذاب و مستقل بودند و جدی و صریح. اصلا شبیه به آدمهای هراسانی که بخواهند تا چند روز دیگر به زور شوهر داده شوند - چیزهایی که ما در موردشان در رسانههای غربی میخوانیم - نبودند.
آنها مرا برای مصاحبه با یکی از فرماندهان حزبالله بردند. از شیخ نبیل؛ یک مرد روحانی عمامه به سر با عبای قهوهای و رفتارش با دخترها خوشم آمده بود؛ شیخ در مورد مبادله اسرا حرف میزد و آنها وارد بحث میشدند، خیلی راحت حرفش را قطع میکردند؛ دستشان را بالا میبردند تا سکوت کند و آنها بتوانند ترجمه کنند.
ممکن است زنسالاری در بین مسلمانان شوخی بهنظر برسد اما اگر میخواهید مردهایی را ببینید که زیر سلطه هستند، به مردهای مسلمان نگاه کنید، نه مردهای خودمان. مثلا دیروز مفتی بزرگ بوسنی به من تلفن زده بود و به شوخی خودش را «شوهر همسرش» معرفی میکرد.
تغییری که قرار بود روی بدهد، روی داده بود. اوایل از هر کسی میخواستم مرا به مسجد ببرد. به خودم میگفتم از نظر توریستی میخواهم ببینم. ولی مساجد جالب بودند و توجه مرا جلب میکردند. بی هیچ نوع مجسمهای، بدون نیکمت؛ کف آنها با فرش پوشیده شده بود؛ دقیقا مثل اتاق نشیمن بزرگی بودند که بچهها درآن بازی میکنند، زنها به بچهها شیر و نان میدادند و مادربزرگها از روی ویلچر قرآن میخواندند؛ در واقع آنها زندگی را به عبادتگاهشان و عبادت را به خانه میبردند.
اما آن اتفاق اصلی برای من وقتی روی داد که در شهر مقدس قم در ایران زیر گنبد طلایی حرم فاطمه معصومه نشستم و بارها وقتی به ضریح چسبیده بودم نام الله را بردم. در یک لحظه، جریانی از معنویت و شادی معنوی از درونم گذشت، از سنخ شادیای که تو را از زمین بلند کند، نبود بلکه از آن نوعی بود که به انسان آرامش کامل و رضایت عمیق میداد. به همین وضعیت مدتی طولانی نشستم؛ زنان جوانی گردم تجمع کرده بودند و درباره «تغییر هیجانانگیزی که در داخلم رخ داده بود» صحبت میکردند.
میدانستم که دیگر توریستی در جهان اسلام نیستم، مسافری شده بودم درون امت، مجموعهای که پیروان اسلام را به هم ربط میدهد.
در ابتدا دلم میخواست که از این وضعیت احساسی خارج شوم، و برای آن، چندین دلیل داشتم. آیا آمادهام که دینم را عوض کنم؟ دوستان و اقوامم چه فکری میکنند؟ آیا آمادگی تغییر رفتارم را از جهات مختلف دارم؟
ولی عجیب اینکه اصلا لازم نبود برای این چیزها نگران باشم، چون مسلمان بودن خیلی آسان است؛ هرچند تمرینها و چیزهایی که لازمه مسلمان شدن است، خیلی سخت هستند مثلا اسلام برای شروع، احتیاج به مطالعه زیاد دارد. من، مادر دو بچهام و دائما سر کار هستم. باید قرآن را از اول تا آخر خواند؛ بهعلاوه افکار و نظرات و رفتار امامان و رهبران دینی - مذهبی هم برای مطالعه وجود دارند. برای بیشتر آدمها دوران مطالعه اگر نه سالها بلکه ماهها طول میکشد تا اینکه تغییر دینشان را اعلام کنند.
از من میپرسند چقدر قرآن خواندهای؟ میگویم تا به امروز 100 صفحه، آنهم از روی ترجمه. ولی قبل از اینکه کسی بخواهد مخالفت کند، باید بگویم بهتر است آیات قرآن 10 آیه 10 آیه خوانده شوند، تکرار شوند، به آنها توجه شود و حتی اگر لازم است حفظ شوند، چون قرآن مثل مجله نیست که آن سرسری بخوانیم. علاوهبراین، خواندن قرآن به من کمک میکند عربی را یاد بگیرم که به آموختن آن، هرچند زمانبر است، علاقهمند هستم.
حالا دیگر با مساجد شمال لندن ارتباط دارم؛ دست کم هفتهای یک بار سعی میکنم به آنجا بروم، نمیگویم میخواهم شیعه باشم یا سنی، چون برای من تنها یک خدا وجود دارد و یک اسلام.
اما انتخاب لباس مقبول از نظر اسلام، زیاد سخت نیست؛ بهواقع راحتتر از آن است که فکر میکنید، روسری یعنی خیلی زودتر از قبل برای بیرون رفتن آماده میشوم. اولین بار که چند هفته پیش روسری را آنهم خیلی شل بر سر کردم، قرمز شده بودم.
خوشبختانه هوا سرد بود و کسی توجهی نکرد. اما روسری بر سر داشتن، آنهم در آفتاب داغ، چالش برانگیزتر است. با اینحال مردم در اینجا تحملپذیری بالایی دارند.
اما درباره روبنده، باید بگویم که روبنده برای من نیست. از زنهایی که روبنده میپوشند و دلشان میخواهد تا آن حد فروتن و پوشیده باشند، انتقاد نمیکنم ولی اسلام از من انتظار ندارد سختترین و پوشیدهترین مدل را انتخاب کنم.
از روزی که دینم را عوض کردم، روزنامهها به این موضوع پرداختند و میدانم نوک حملاتشان در واقع متوجه من نبود بلکه برداشتهای غلطشان از اسلام بود که باعث این توجه غیرعادی میشد. سعی کردم، بیشتر نظرات منفی را ندیده بگیرم، چون بعضی از مردم وقتی از معنویت سر در نمیآورند، از آن فرار میکنند چون سئوالات ترسناکی از قبیل معنای زندگی برایشان پدید میآورد، پس طبیعی است که فرار کنند.
یکی از نگرانیهایم، شغل است. برخی از زنانیکه قبل از من اسلام آوردند، دچار مشکلاتی شدند، بهخصوص آنهایی که مانند من بر داشتن حجاب اصرار داشتند.
از همان اوان جوانی، سیاسی بودم، هنوز هم سیاسیام و چند سال است درگیر فعالیتهای هوادارانه از فلسطینیها شدهام که از آنها دست بر نخواهم داشت. با اینحال نباید از یاد ببریم که جامعه انگلیس نسبت به فرانسه و آلمان تحمل مذهبی بالاتری دارد.
زنان مسلمانی هستند که در تلویزیون و رسانهها کار میکنند؛ موفقند و لباسهایی به سبک غربی میپوشند. ولی برای من که جدید الورودم، هنوز مسائل اولیه اسلام، سخت است؛ رابطهام با اسلام با نوع رابطه دیگران با اسلام، متفاوت است. نمیتوانم بگویم برخی از بخشهای دین جدیدم را میپذیرم و بقیه را نمیخواهم. در مورد آینده، مردد هستم و احساس میکنم هر روزم تغییر کرده و بهتدریج آدم متفاوتی شدهام. از خودم میپرسم پایان راه کجاست و نهایتا چهکسی خواهم بود؟
این شانس را داشتهام که اکثر روابطی که برایم مهم بودهاند، همچنان مستحکم ماندهاند. واکنش دوستان غیرمسلمانم، بیشتر از روی کنجکاوی بود تا دشمنی. از من میپرسند «آیا با اسلام آوردن تغییر خواهی کرد؟ میتوانیم بازهم به دوستیمان ادامه بدهیم؟ بازهم میرویم بیرون مشروب بخوریم؟»
جوابم به دو سئوال اول بله است و به آخری نیز با خوشحالی زیاد، یک نه بزرگ. فکر میکنم که مادرم معتقد است که اگر من خوشحالم باشم، او هم خوشحال است. با در نظر گرفتن زمینه خانوادگی و میخوارگی پدرم، چهچیزی میتواند برای مادرم از این دلپذیرتر باشد؟ رشد در یک خانواده الکلی و داشتن پدری خشن، خلأ بزرگی در زندگی من ایجاد کرد که زخمش هنوز هم تازه است. حرفهای پدر در مورد تصمیم اخیرم ناراحتم کرده است. سالهاست که همدیگر را ندیدهایم. پس چطور میتواند در مورد من یا دین جدیدم نظر بدهد؟ فقط برایش متأسفم. اما بقیه خانواده از من بسیار حمایت کردهاند.
رابطهام با مادرم، در برههای خاص به مشکل برخورده بود. با اینحال بر اختلافاتمان فائق آمدیم و او پشتیبان خوبی برای من و دخترهاست.
وقتی شنید، مسلمان شدهام، گفت فکر کردم میخواهی بودایی شوی؛ چرا به این دین در آمدی؟ ولی حالا دیگر مسلمان بودنم را قبول کرده و با آن کنار آمده است. کنار گذاشتن الکل مثل کشیدن نفسی تازه در زندگیام است و حتی دیگر نمیتوانم تصور کنم حتی اگر خودم بخواهم به آن لب بزنم؛ نه! دلم نمیخواهد.
از نظر زندگی خانوادگی، چون دوران جدایی و فرآیند طلاق را طی میکنم، موقعیتی ندارم که بخواهم به رابطه با مردهای دیگر فکر کنم. پس هیچ فشاری روی من نیست، زمانش که برسد به ازدواج دوباره فکر خواهم کرد و طبق دین جدیدم شوهرم باید مسلمان باشد.
از من میپرسند: دخترها چه؟ به زور باید مسلمان شوند؟ نمیدانم، چون به خودشان بستگی دارد؛ ذهن کسی را نمیشود به زور تغییر داد. با این حال دخترها نسبت به اسلام احساس دشمنی ندارند و واکنش آنها نسبت به تغییر دینم نشان داد چه احساسی دارند.
توی آشپرخانه نشسته بودم که آنها را صدا کردم: «دخترها، یک خبری دارم، من مسلمان شدهام!» هر دو کمی تعجب کردند و فرزند بزرگم گفت: «خب! ما چند تا سئوال داریم، الآن برمیگردیم.»
بعد از چند دقیقه با لیستی در دست برگشتند؛ گلویش را صاف کرد و گفت: «آیا بازهم الکل میخوری؟»
جواب: نه! واکنش خوشحالکننده هر دو این بود: واااااااااااااااای ی ی ی ی!
«بازهم سیگار میکشی؟» در اسلام، سیگار کشیدن حرام نیست ولی چون ضرر دارد پس جواب من نه بود که با تأیید مثبتشان مواجه شد.
از آخرین سئوالشان جا خوردم: باز هم لباس یقه باز میپوشی؟ انگار که هر دو از نحوه لباس پوشیدنم تاکنون خجالت کشیده بودند.
گفتم حالا که مسلمان شدهام دیگر در اماکن عمومی لباس یقه باز نمیپوشم. هر دو گفتند: «خوب پس ما هم عاشق اسلامیم.»
من هم عاشق اسلامم
سال 2007، در لبنان، چهار روز را با دختران دانشجویی گذراندم که حجاب کامل شامل مانتو روی شلوار جین یا تیره داشتند و حتی یک تار مویشان بیرون نبود؛ این زنان جوان، جذاب و مستقل بودند و جدی و صریح