هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
مرد متواضع روزهای سخت /فتحالله جعفری
بالاخره پس از سال ها انتظار «علی هاشمی» بازگشت. بازگشت تا دوباره یاد و خاطره گرامی اش در دل های مان زنده شود.
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، او که از محله «حصیر آباد» اهواز وارد سپاه شده بود، فرمانده سپاه «حمیدیه» شد. «نظرعلی آقایی» فرمانده پیشین سپاه حمیدیه در همان روزهای آغازین جنگ به شهادت رسید. وقتی علی فرمانده سپاه آن جا شد، شهر زیر گلوله های دشمن بعثی بود و روستاهای جنوب آن، یعنی طراح، سید یعقوب، سید یوسف و حاشیه کرخه کور در اشغال آن ها بود. دشمن اگر یک گام دیگر برمی داشت، حمیدیه را باید در شمار شهرهای اشغالی، شهرهایی چون بستان، موسیان، قصر شیرین و خرمشهر می دانستیم. اما علی هاشمی با ایجاد یک موضع دفاعی مناسب این اجازه را به متجاوزین بعثی عراق نداد و آرزوی اشغال حمیدیه برای همیشه در دل فرماندهان دشمن ماند.
علی لحظه ای آرام و قرار نداشت. تلاش و همت او برای دور کردن دشمن از حمیدیه و جاده سوسنگرد اهواز ثمر داد و او توانست با جنگ آب علیه دشمن و شناسایی ها وعملیات های ایذایی، عراق را مجبور به عقب نشینی كند. حضور چشمگیر او در عملیات های 5 مرداد سال 1360 و عملیات شهید رجایی و باهنر در منطقه حمودی سعدون تا کرخه کور در کارنامه درخشان او ثبت شده است. سعه صدر، صبوری، تحمل مشکلات، اخلاق نیکو در برخورد با نیروها و تواضع را، حتی در صحنه های سخت و سنگین نیز فراموش نمی کرد.
اما وقتی علی وارد هور شد...
به قول امام علی علیه السلام، سینه او صندوقچه اسرار بود. علی از این آزمون بزرگ سربلند بیرون آمد. مأموریت سنگین شناسایی در هور و مقدمات عمیلات بزرگ خیبر را به خوبی انجام داد و با شناسایی های دقیق او و یارانش، رزمندگان اسلام توانستند به جاده عماره - بصره برسند و...
بله! به جاده عماره - بصره برسند و در آن جا با دشمن بجنگند. با همان دشمنی که چندی پیش در حومه اهواز، یعنی در 25 کیلومتری آن شهر، حمیدیه را به محاصره درآورده و خیال خام تصرف اهواز را در سر می پروراند. شاید امروز باور کردنش کمی سخت باشد. روزگاری ژنرال های 4 ستاره بعثی اهواز را در چند قدمی خود می دیدند و این علی و یاران مظلومش بودند که خود را به آب و آتش می زدند تا دشمن را به عقب برانند. حالا در خیبر، ثمره تلاش همان جوان بی ادعای عرب تبار و جان فشانی های رزمندگان کاری کرده بود که صدام همه ژنرال های خود را با نیروها و یگان های شان به میدان آورده بود تا جاده عماره - بصره را از ما پس بگیرند. و همه این ها مرهون تلاش های علی هاشمی بود که بی سر و صدا و در سکوت، قرارگاه نصرت را تشکیل داده و هور، این طبیعت پیچیده را مثل موم در دستان رزمندگان اسلام نرم کرده بود
متني كه از نظر مي گذرانيد، حاصل گفت وگويي يك ساعته با دكتر حسين كچويان در رابطه با حوادث منجر به وقايع عاشوراي 1388 و تبيين دلايل جامعه شناختي آن است. وی عضو حقیقی شورای عالی انقلاب فرهنگی، مدير گروه جامعه شناسي و عضو هيئت علمي دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران است. دکتر کچویان پیش از این عضو معاونت سیاسی نخست وزیری در زمان نخست وزیری میرحسین موسوی بوده است.
کار سختی است فهمیدن حال این مادر /محمود جوانبخت
هیچ وقت از نزدیک با حال و روز مادران شهدا آشنا بوده اید؟
نه فقط مادران شهدا، هرکس را که عزیزی از دست داده و داغی بر دل دارد، زیر نظر گرفته اید؟ حتما دیده اید. اگر ندیده باشید هم احتمالا از دوست و آشنا شنیده اید که مزار چقدر تسکین می دهد داغدیده را. وقتی می رود و می نشیند بالای سر قبر و دلش را سبک می کند. با آن کسی که زیر خاک خوابیده است، درد دل می کند، حرف می زند و گویی بار غم بزرگی را از دل بر زمین می گذارد و... نمی دانم از کجا شروع کنم؟
باور کنید شاید هیچ کلامی نتواند حتی ذره ای از آن چه که بر این مادر رفته است را بیان کند. یکی از دوستانش تعریف می کرد: «یک روز علی ما را برد به خانه شان. پدرش گفت: علی! ما از دست مادرت دیوانه شده ایم! هروقت غذای خوشمزه ای که تو دوست داری، درست می کند، قاب عکس تو را از سر طاقچه برمی دارد، یک بالش را می گذارد کنار سفره و عکس را هم می گذارد دور آن و بعد هی لقمه می گیرد و می آورد به طرف عکس و هی التماس می کند که؛ علی جان! یک لقمه، یک لقمه از این غذا بخور... مادر، وقتی این حرف پدر را شنید، گفت: «خب، چه کار کنم؟ از گلویم پایین نمی رود... با این کار خودم را تسکین می دهم» دل آدم درد می گیرد.
وقتی که این جملات را از دهان سردار «علی ناصری»، دوست و یار نزدیک «علی هاشمی» شنیدم، دلم می خواست تنها بودم و دور و برم کسی نبود... تا بدون کوچکترین خجالت... داشتیم می رفتیم به طرف جزیره مجنون. توی ماشین بودیم. دلم می خواست ماشین نگه دارد. پیاده شوم و تا جایی که می توانم فریاد بکشم و...
از آن روز که علی ناپدید شد تا امروز، فکر می کنید بر این مادر چه گذشته است؟ اسمش زکیه است. زکیه خانم، مادر علی هاشمی. چه اسم زیبا و با مسمایی دارد این زن که در دامن پاکش یکی از نجیب ترین و باوفاترین و مظلوم ترین یاران خمینی را پرورانده است. فکرش را بکنید سال 1369 به گمانم دو ماهی طول کشید که اسرای دربند ایرانی در زندان های عراق، به ایران بازگشتند.
چه گذشت توی این دو ماه بر این زن؟! هیچ کس نمی تواند حتی یک ثانیه اش را درک کند. هر صدایی از در، هر زنگ تلفن... چه کشید این زن توی این دو ماه؟! بعد از آن هم تا وقتی که صدام سقوط کرد و حزب بعث از هم پاشید، این زن همچنان منتظر بود که یک روز علی، پاره تن اش، جگر گوشه اش بازگردد. و حالا علی زکیه خانم بازگشته است. پس از 22 سال... سخت است فهمیدن حال این مادر. سخت که نه، محال است باید مادر بود تا فهمید...
مظهر صداقت و صراحت بود /حسين علايي
آذرماه سال 60 در عمليات طريقالقدس - كه در منطقه سوسنگرد انجام شد - با علي هاشمي آشنا شدم. او فرمانده سپاه سوسنگرد بود. وقتي پس از عملياتهاي محرم و مسلمبنعقيل، قرارگاه سري نصرت تشكيل شد، طبيعتا آشنايي و رفاقت ما با علي نيز بيشتر شد.
پس از عملياتهاي ناموفق والفجر مقدماتي و والفجريك سپاه پاسداران به دنبال منطقه جديدي بود تا بتواند از آنجا در دل دشمن نفوذ كند و بن بست نظامي به وجود آمده را بشكند. در اين مقطع زماني، قرارگاه نصرت با تمركز بر روي منطقه هور توانست گام بزرگي براي از بنبست در آوردن جنگ، بردارد.
از اوايل سال 1362 رفت و آمد فرماندهان هم به قرارگاه نصرت بيشتر شد و در اين رفت و آمدها از نزديك شاهد تلاشهاي شبانهروزي و بيوقفه علي و ياران عرب زبان خوزستاني او بوديم كه اغلب از عشاير و از بوميان منطقه بودند.
علي رابطهاي گرم و صميمانه با نيروهايش داشت و نيروهايش او را از جان و دل دوست داشتند.
در همين رفت و آمدها به قرارگاه نصرت بود كه يك بار علي ما را به منزلش دعوت كرد. آن روز خانواده گرامياش با «قليه ماهي» از ما پذيرايي كردند. صفا و صميميت پدرش را هيچگاه فراموش نميكنم، بسيار مهربان و گرم با ما كه دوستان و همرزمان علي بوديم برخورد و از ما پذيرايي كرد.
گاهي به شوخي به او ميگفتيم: علي آقا! بالاخره تو سر فرماندهان را توي اين هور زير آب ميكني! و او كه خود اهل شوخي بود و آدم بشاش و سرزندهاي بود، در پاسخمان فقط ميخنديد. و گويي تقدير اين بود كه آن سرنوشتي كه ما به شوخي و خنده براي خود تصوير مي كرديم، بر سر او بيايد و علي در هور گم بشود و...
مهمترين ويژگي علي صداقت و صراحتش بود. حتي ياران عرب تبار بومي او نيز چنين ويژگيهايي را داشتند. آدمهايي صريح و به قول معروف رو راست. ظاهر و باطنشان يكي بود. پيچيدگي رفتاري نداشتند. هركس هر برداشتي از آنها داشت، به واقع همان بودند. باطن پيچيدهاي نداشتند؛ صاف و زلال بودند و صريح و صادق و در اين ميان، علي مثل گوهري درخشان بود در ميان يارانش و مظهر و مصداق همه اين ويژگيهايي كه بر شمردم. او يكه و ممتاز بود. وقتي هم كه رفت و ناپديد شد، ساليان سال دوستان و ياران و خانوادهاش اميد و آرزوي بازگشت او را داشتند. و حالا علي بازگشته است اما نه آن طور كه در خيالمان آرزويش را داشتيم