هایپر مدیا | مرکز جامع خدمات رسانه ها / نگارش روزنامه |
|
|
اندازه فونت |
|
پرینت |
|
برش مطبوعاتی |
|
لینک خبر | جابجایی متن |
|
نظرات بینندگان |
ضرورت نقد درون گفتماني/حسين سوختانلو
مي دهيد آن را محول مي كنيد به علماء، هيئت ها و نهادهايي سنتي و تفسيري كه از روشنفكري ارايه مي كنيد، تفسيري است كه شريعتي و شهيد مطهري و علماء را شامل ميشود. اين ها چه نوع تمايزاتي با هم دارند؟
من نهادهاي مدني را به حوزه هاي علميه منحصر نكردم و از باب مثال گفتم كه هيچ كس شكي به آن نداشته باشد. زيرا اگر كسي مخالف نهاد مدني باشد، به اعتبار اين كه اين يك پديده برون زاست، من مي گويم كه خود حوزه ها چيست؟ خود مساجد چيست؟ خود روحانيت چيست؟ اتفاقا اگر حوزه هاي علميه نبود و نهاد روحانيت نبود، امام با اتكاء به كدام نهاد مدني مي توانست توده ها را بسيج كند؟ آن ها مثال غيرقابل ترديد بود و گرنه نهادهاي مدني منبسط و اعم از سنتي و مدرن هستند.
فرق سنتي و مدرن چيست؟ نهادهاي سنتي تاريخي ترند و نهادهاي مدرن متناسب با شرايط و تحولات اجتماعي به روزتر هستند. چرا ما بايد يك خط بطلان بكشيم و خودي و غيرخودي كنيم. نهادهاي سنتي بر حسب ضرورت هاي اجتماعي خودشان ايجاد شده اند و نهادهاي مدرن هم همين طور هستند. مهم اين است كه بر حسب ضرورت هاي اجتماعي ايجاد شده باشند و به صورت تصنعي كشت نشده باشند. بايد به طور طبيعي زمينه سازي كنيم. ما نهاد نقد را مي خواهيم و اگر نقد قرار است كارساز شود بايد خارج از قدرت دولتي باشد. چون معمولا قدرت مردان ما ملاحظه كارند و مايل نيستند كه عيب هاي خودشان را ببينند و لاپوشاني مي كنند، مخصوصا در عرصه دولت. ما چندان شاهد امر به معروف و نهي از منكر دولت نيستيم. بحث من اين است كه ما مظروفي به نام انقلاب اسلامي داريم، اما اين ظرف مدني و تاريخي و اجتماعي ما تاب و تحمل اين مظروف را ندارد و به مراتب كوچك تر از اين مظروف بوده و هست. اگر ما به توسعه و گسترش و بسط اين ظرف نينديشيم كماكان شاهد همين اتفاقاتي خواهيم بود كه در اين 30 سال رخ داده است. يكي روي آزادي تكيه مي كند و يكي روي عدالت با يك قرائت خاص. اين مطلب را ناديده مي گيرند كه اين مظروف هم آزادي را داشت و هم عدالت را. علاوه بر آن اخلاق و معنويت را هم داشت. اتفاقا اين ظرف تاريخي بيشتر با استبداد ميانه خوشي داشته تا آزادي و اگر مراقب نباشيم، همين ظرف تصويري از ولايت فقيه متناسب با وجه تاريخي و ساختاري خودش به دست مي دهد. يعني تفسيري از ولايت فقيه مي دهد كه با ولايت فقيه سازگار نيست. ولايت فقيه ضد ديكتاتوري و قاعده مند و منضبط است. چون بحث فقه و ولايت خداست و مشمول بيناذهنيت و نظارت است. اما اين تصوير ديكتاتورمآبانه از ولايت فقيه از كجا آمده است؟ اين، ريشه در همان ظرف تاريخي دارد. پس اين ظرف را بايد گسترش مي داديم تا متناسب با اين جوهره و مظروف باشد. چطور مي توان اين را گسترش داد؟ مگر به غير از گسترش نقد و روشنفكري و نهادهاي مدني در عرصه غيرسياسي راهي هست؟ ما آمده ايم در يك بستري مي خواهيم اين مظروف را تعريف كنيم كه جوابگو نيست. انقلاب مظروفي است در سطح جهاني؛ شما نمي توانيد يك مظروف جهاني را در يك ساخت محدود تعريف كنيد. متأسفانه ما بعد از انقلاب به تحول ساختاري نينديشيديم و به بحث نهادهاي مدني فكر نكرديم و در همان بستر ساختاري رژيم پهلوي جابه جايي نيرو كرديم. بله فقط در ساحت سياست خارجي تا حدي تحول ساختاري ايجاد كرديم و استقلال خودمان را حفظ كرديم، ولي در مسائل ديگر اين كار را نكرديم. در واقع خداوند يك مظروفي را به ما داد، بلكه به مرور زمان ما با عقلانيت بيشتري به ظرف متناسب آن بينديشيم، ولي نينديشيديم. چرا بعضا مي گويند كه فقه كارآمد نيست. براي اين كه فقهِ معهود، متناسب با شرايط زماني و مكاني نيست. ما نبايد همه چيز را در قالب قدرت رسمي ببينيم. اين نهادهاي مدني چيز عجيبي نيستند، فقط به شرطي كه طبيعي باشند و ريشه در خاستگاه و زادگاه و نيازهاي ما داشته باشند. ديگر مدرن و سنتي ندارد. مطمئن باشيد آن روزي كه نهادهاي سنتي شكل مي گرفتند براي آن زمان مدرن بودند.
اما در مورد روشنفكري؛ روشنفكري مفهومي دارد كه اگر بخواهيم به آن توجه كنيم، ناگزيريم اعتراف كنيم كه فقط مؤمنان و خداگرايان مي توانند روشنفكري كنند. پس كساني كه خدازدايي و ذات زدايي را براي روشنفكري تجويز مي كنند، روشنفكر نيستند.
روشنفكر كيست؟ روشنفكر كسي است كه دغدغه رهايي انسان از شبكه هاي اغوايي و القايي قدرت را دارد. اگر من براي انسان جوهره و ذاتي قايل نباشم، نمي توانم نياز رهايي را براي او تعريف كنم و در مرحله بعد بخواهم در برابر اين شبكه هاي اغوايي بايستم و دم از رهايي و آزادي انسان بزنم. اگر انسان جوهر و غايتي نداشته باشد، چرا اسم آزادي اسارت نباشد و عدالت ظلم نباشد؟ بنابراين روشنفكري در يك بستر مفهومي شكل مي گيرد و اين بستر مفهومي غايت گرايي، ذات گرايي و اصل گرايي است. بنابراين مفهوما روشنفكران بايد خداگرا باشند. البته اين بدان معنا نيست كه در تاريخ هم اين چنين بوده است. كساني بودهاند كه روشنفكري كرده و خداگرا نبودهاند و خداگراياني نيز بودهاند كه روشنفكري نكرده و مقابل روشنفكري ايستاده اند.
به لحاظ اجتماعي روشنفكر بيشتر درد عدالت را دارد. البته اين نوع عدالت آزادي را نيز در بردارد، اما او فقط به آزادي نمي انديشد؛ يكي از مفاهيمي كه به عدالت مربوط می شود، اين است كه آزادي براي چه كسي است؟ اين جا بحث عدالت خودش را در آزادي نشان مي دهد. نوعا روشنفكران صبغه عدالت خواهي پر رنگي داشتند؛ بيشتر توده ها، مستضعفين و محرومين هستند كه اسير هژموني می شوند كه ابزار استيلاي صاحبان قدرت است. روشنفكري كه بيگانه با فرهنگ، تاريخ و نيازهاي جامعه خودش باشد و ادعاي روشنفكري كند، مسلما با مقاومت روبه رو مي شود. اما روشنفكران نسل دوم انقلاب مثل شهيد مطهري، مرحوم شريعتي و جلال آل احمد و خود امام (ره) موفق شدند و توانستند توده ها را جذب و تحول عظيمي ايجاد كنند. در بحث معرفت ديني هم منظورم خرافه زدايي است و روشنفكر وقتي مي گويد كه خرافه مانع رسيدن توده ها به نيازهاي واقعي شان است، وظيفه اي جز خرافه زدايي ندارد. در جاي ديگري هم گفته ام كه انقلاب اسلامي بسط يافته روشنفكري است.
برخي معتقدند كه همين روحيه استبدادي كه آن ظرف كوچك را ايجاد كرده، نيز مخلوق همان روشنفكران غرب گراست كه آن را به جامعه ايراني القاء كرده اند. نظر شما در ارتباط با اين ديدگاه چيست؟
اين طور نيست كه بگوييم كه اين ظرف محدود را الزاما روشنفكران درست كرده اند و جامعه ديني هيچ نقشي در اين زمينه نداشته است. هرچند ممكن است روشنفكران سكولار مانع و مقاومتي ايجاد كرده باشند؛ در جامعه و فرهنگ ديني ما و در تاريخ ديني ما - نه دين به ما هو دين - الزاما ارادت و عنايت و تناسبي با نهادهاي مدني نبوده است. به عنوان نمونه، شما ميبينيد كه امام دل پر دردي از متحجران و جمودگرايان و ولايت گرايان ديروز و مدعيان امروز دارند، از انجمن حجتيه اي ها، از اخباري گريها، اين ها مخالف نهادهاي مدني هستند؛ اين ها مخالف حقاند. شما وقتي مي توانيد نهادهاي مدني را مطرح كنيد كه براي انسان حقي را قايل باشيد. اين ها نگاه تكليف مدار و رفتارگرا و منسك گرايانه به دين داشته اند. اين بخشي از واقعيت تاريخي ديني ماست؛ منتهاي مراتب در تاريخ تشيع ما يك واقعيت و مطلوبي داشتيم به نام تفكر، تعقل و فلسفه. در مقايسه با اهل تسنن، فلسفه در جامعه تشيع بيشتر رشد كرده است كه خود همين حضور و ورود فلسفه يكي از عوامل مثبت نقادي و نظارت و روشنفكري بوده است. اصلا مفهوم اجتهاد كه در تشيع شكل گرفته، برخاسته از تفكر اصوليين است و اصوليين ارادت خاصي به تفكر و تعقل دارند. آن دعواي تاريخي اشعري گري و معتزله در جهان تسنن و اخباري گري و اصولي گرايي در جهان تشيع روي نقادي، نهادهاي مدني و تحجر بازتاب دارد و آن بخشي از تاريخ تشيع كه با تفكر اصولي و اجتهاد پيوند خورده است، نسبتي با نهادهاي مدني و تقويت آن داشته است. تنها مسيري كه در زمان غيبت، عقل را با وحي نسبت مي دهد اجتهاد است. تفقه وقتي وسط بيايد، پاي تفكر، روش و استدلال و ادله به ميان مي آيد. وقتي اين ها آمد، ديگر ادعاهاي واهي در خصوص ارتباط با امام زمان و ارتباط با وحي و نظاير آن ها رنگ مي بازد. حالا مي فهميم كه چرا اصرار داشتند بگويند ولايت فقيه، نه ولايت فيلسوف و عارف. فقه قانون است؛ وقتي مسائل شکل غيرشخصي و قانوني به خود می گیرد، زمينه براي تقويت نهادهاي مدني هم فراهم می شود.
از لحاظ جامعه شناختي وضعيت نقد را خصوصا در اين هفت يا هشت سال اخير چگونه مي بينيد؟
با توجه به اينكه شباهت هايي بين شرايط كنوني و دوران پس از دوران جنگ مي ديدم، ضرورت نقد درون گفتماني را در سال 1383 مطرح كردم. گفتم پيش بيني من اين است كه با انتخاب مجلس هفتم كشور وارد يك دو راهي مي شود. يا برمي گردد به دوران توجيه و تطهير و سكوت بعد از جنگ كه سياست مدار يا رييس دولت را با پيامبر اكرم(ص) مقايسه مي كردند و راه هرگونه نقد را مي بستند و توجيه مي كردند؛ يا به آن جا مي رسيم و مسائل دوباره تكرار مي شود و همه چيز هم يك دست مي شود. يا اين كه اصلا وارد امر نقد مي شويم، يعني از گذشته عبرت مي گيريم و نقد درون گفتماني را مطرح مي كنيم و انقلاب اسلامي را محك و معيار نقد سياست ها و رفتارها قرار مي دهيم. خيلي تلاش كردم كه اين اتفاق بيفتد و خوشحال هم هستم و هزينه يك روشنفكر مسلمان و انقلابي را هم پرداختم. احساس مي كنم كه همين نقد درون گفتماني اي كه تقريبا در بين اصول گرايان مطرح است و اصول گرايي انتقادي شكل گرفته تا حدي معلول اين گفتمان است. اما انتظار بيشتري داشتم. من توقعم اين بود كه ديگر اين حالت اتفاق نيفتد كه هركس متملق تر باشد، مقرب تر دستگاه باشد؛ اما متأسفانه همین را احساس مي كنم
نفرت از خادم بزرگ!/سيداحسان خاندوزي
در سخنی از مسیح علیهالسلام آمده است: حق را از اهل باطل بگیرید و باطل را از اهل حق مستانید و ناقدان کلام باشید، چهبسا یک گمراهی که با آیهای از کتاب خدا تزیین شده باشد
مسئله
کمتر پدری است که دوست داشته باشد فرزندش روش دخل و خرج زندگی او را غلط بشمارد. کمتر مدیری را دیدهاید که مایل باشد زیردستانش شیوه مدیریت یا عزل و نصبهای او را نادرست قلمداد کنند. کمتر سخنوری را مییابید که خواهان آن باشد که شاگردان یا شنوندگانش، در میان جمع برای رد ادعای او استدلال کنند. شاید بهترین دلیل نیز آن است که در مقابل اولین نقد جدی، بیاختیار به دفاع از خود یا محکوم کردن طرف مقابل میپردازند، یک واکنش طبیعی: مانند بستن چشم در برابر پرتاب یک جسم.
باید فروتنانه بپذیریم که مقاومت در برابر نقد همان قدر مطابق طبع اولیه انسان است که خودپسندی و حب نفس. تنها آن کس که عقل خویش را بر خواستهای طبع و غریزه مسلط ساخته، میتواند از دام خودخواهی برهد و به وادی حقخواهی یا نوعدوستی گام نهد و علیه خود، به دیگران حق دهد.
نقد، سنجش عیار یک آموزه، توصیه، سیاست یا عمل است. نقادی و نقدشنوی مقام کوچکی نیست. از جنس «شدن» است نه «داشتن». رایانه نیست که قابل واردات باشد، درجهای است که باید جامعه بدان نایل شود. همان طور که جامعهای با اخلاق خودپسندانه نمیتواند نقدشنوی داشته باشد، جامعهای با عقل نابالغ نیز نمیتواند نقادی پیشه سازد. مگر نه این که کودکان بدون سنجش عیار، طلای گران بهایی را به چند پول خرد میفروشند؟ اگر پزشک برای سلامت ما حکم عیارسنج را دارد، این کودکان نابالغاند که به حکم غریزه از درد و داروی تلخ میگریزند، اما عاقلان با پای رضایت خود به نزد طبیب میروند و نازش را نیز میخرند تا کجیها و عدم تعادلها را برای شان هویدا کند.
به نظر نگارنده رواج نقد، یکی از مرزهای مرحله کودکی و بلوغ است و از تفاوتهای جامعه غریزی با جامعه عقلانی. در واقع بحث نقدگستری یا نقدستیزی، یکی از تجلیات کشاکش غریزه و عقل است. اگر چنین باشد، برنتابیدن نقد، ویژگی جوامعی است که افسار قوه عاقله آن بیشتر به دست عقل نابالغ و عواطف غریزی است، جامعهای با اخلاق ناتراشیده، بلوغ را نچشیده، از منفعت امروز نرهیده و به مصلحت فردا نرسیده؛ جامعه «زنده باد»ها و «مرده باد»های احساسی.
البته نقدگستری مطلوب ما، همانی نیست که مردمان مغرب زمین آن را میشناسند. زیرا گفتیم که نقد، سنجش است و سنجش محتاج معیار و معیارهای ما و ایشان یکی نیست. نقد در آن جا تجلی یک روح عصیانگر است که میخواهد از دام هر تعبدی بگریزد. نقدی از جنس نفی انسان گذشته و جهان گذشته. بی جهت نیست که تجدد با نقد سنت و نقد دولت پیوند دارد؛ زیرا این دو، بزرگترین منابع خواهان اطاعت بودند، دین عصر سنت، بندگی میخواست و دولت عصر سنت، فرمانبری. از همین رو، هر دوی این ها باید نقش حاشیهای داشته باشند: دین از حوزه عمومی اداره جامعه و دولت از حوزه خصوصی افراد بازنشسته شدند. نقد غربی در کنه خود، سرکشی آزادیخواهانه است: باز هم یک واکنش غریزی به دوره پیشاتجدد. حال میتوان دریافت که چرا نقد غربی همان مطلوب ما نیست، زیرا باز خاستگاه عاقلانه و اخلاقی ندارد. تجلی بخش دیگری است از همان غریزه تربیت ندیده، همان اخلاق ناتراشیده و بلکه از آسمان بریده.
آن چه ما خواهان آنیم، نقدی است ریشه گرفته در خاک عقل و اخلاق. نقدی برخاسته از بلوغ جمعی و با انگیزه میدانداری حق، نسبت تمام گفتارها، کردارها با میزان حق سنجش میشود و این بخشی از تکامل و تمرین حیات اخروی است که الوزن یومئذ الحق. این چنین نقدی نه با تعارفات و ترس و طمعهای مردمان نسبت دارد و نه با سرکشی بیمنطق غربیان. نقد مؤمنانه جای خود را میشناسد و پایش را به قدر گلیمش دراز میکند. آری اگر آبشخور نقد، عقل ایمانی باشد (که ماوراء ماده را انکار نمیکند و اگر انتساب پیامی به خداوند به تأیید رسید، تسلیم میشود) آن گاه میداند که از منبع معصوم میتوان دلیل خواست و پرسوجو کرد، اما نمیتوان به نقد او نشست که او خود ملاک سنجش عیار است.
ریشه
نقد، نمایاندن ناسلامتیهای ارگانیسم جامعه است و رسوا کردن ارزش نسخه های بدلی و واقعی، چه خدمتی بالاتر از آشکار ساختن ارزش واقعی گفتار و کردار، تا مسفروشان، جامعه را به رنگ طلا نفریبند؟ لکن اگر چنین است، چرا وضع نقد در جامعهای چون ما این گونه است؟ چرا ما از این خادم بزرگ این قدر بیزاریم؟ چرا بازار تجلیل پررونق است و صنعت تحلیل کساد؟ چرا عروس مدح پرطالب است و استاد نقد بیخواهان؟ دلیل ترش رویی یک جامعه به نقد از سه حال خارج نیست:
- دلیل معرفتی: پدر باید وظیفه خود را تربیت صحیح بداند نه تربیت دلخواه، اگر دانست كه معیار، درستی است، آن گاه نقد فرزند را میشنود. اما اگر معیار، میل او بود، چه کسی بهتر از او میلش را میداند؟ جامعهای که نداند مصلحت حقیقی در طلب حق است و نه افراد و خواستهای شان، تن به نقد نمیدهد. از جمله این معرفت ها یک آموزه صوفیانه است که تیشه به ریشه نقدگستری میزند: تعارض تقدس با نقد (مقدس بودن به معنای عرفی نه بینقصی که مخصوص خداست؛ در منطق تشیع جز کتاب خدا و معصومین علیهم السلام، همگان محتاج سنجش عیارند، زیرا اگر در معرض انحراف و فساد نباشند، دست کم دستخوش اشتباه و خطا میشوند. برای ما جمهوری اسلامی مقدس است، چون بنیانش و جهتش پاک و مشروع است، اما کدام عاقلی سیاستهای ریز و درشت 30 ساله گذشته را مصون از انحراف یا خطا میداند؟ برای ما دفاع هشت ساله مقدس است، به هزار دلیل، لکن کیست که تمام رخدادها و تصمیمهای جنگ را بدون اشتباه بداند؟ برای ما رهبری نظام، رکن مقدس و ضامن بقاء ماهیت انقلاب است، اما مگر محبت و اطاعت ما به ولی، مشروط به بینقصی است؟ مگر حضرت امام «انتقاد مستقیم از زمامدار مسلمانان در برابر سایرین» را تأیید نکرد (ج 5 صحیفه نور) یا برخی تصمیمات خویش درباره بعضی گروه ها را اشتباه نخواند؟
- دلیل اخلاقی: سخنوری که دانش خود را بالاتر از شاگردان و شنوندگانش میداند و با دیده تحقیر به دیگران مینگرد، چه نسبتی با نقد دارد؟ جوامعی که میدانند میزان، حق است؛ اما خود را شاخص حق میپندارند یا تمام حق را در کیسه خویش مییابند، نقد را برنمیتابند. این همان بیماری است که عالمان اخلاق آن را کبر یا عجب میخوانند، همان خودپسندی که در ابتدا گفتیم.
- دلیل منفعتی: مدیری که میداند نقد کارکنانش درست است، اما در ورای تصمیم یا انتصاب غلطش، یک زدوبند مالی قرار دارد، چه میلی به نقدپروری دارد؟ جامعه نیز همین است. در طرف تقاضای نقد (یعنی صاحبان مسئولیت) چه بسیار است مواضعی که آشکار شدن اطلاعات و نقد صریح، پرده از مفاسد بسیاری گروه های اقتصادی و سیاسی و نظامی و فرهنگی برمیدارد و روشن است که منفعت اینان در تضعیف قدرت ناقدان و پناه گرفتن در پشت مصالح ملی یا تقدس دینی و آویختن به حربه نخنمای تضعیف نظام است (خودنظامپنداری!). در طرف عرضه نقد (یعنی جامعه و نخبگان) نیز ترس از به خطر افتادن منافع یا از دست دادن منافع آتی از پراکندن نقد دست میکشند.
هر یک از این دلایل میتواند در خاک تاریخ و عقاید جامعه ما ریشه داشته باشد اما هرچه حقمحوری (به جای فردمحوری)، فروتنی (به جای کبر) و سلامت (به جای فساد) در جامعه بالاتر رود، نقادی و نقدشنوی، بیشتر قاعده خواهد شد.
آن چه در این روزگار بستر را برای کوفتن بر فرق ناقدان فراهم کرده، «فرهنگ افراط و تفریط» ما در نقد است که نه تنها نقد را بی اثر و کام مردمان را تلخ میکند، بلکه به بدخواهان این ملک و آیین فرصت سوءاستفاده از نقدهای داخلی را میدهد. به ما نیاموختهاند چگونه نقد را در قاب اخلاق و بدون کنایه های نیشدار بیان کنیم. نیاموختهایم که نقد را بدون انگیزه خوانی و اتهام پراکنی به طرف مقابل پایان دهیم. نیاموختهایم که مانند علامه حلی، ابتدا چاه منفعت خود را پرکنیم و سپس منصفانه نقد را بخوانیم. نیاموختهایم که نقد ما به جای بنبست، به راه و چارهای سازنده ختم شود. نیاموختهایم که در نقد جلوی سرریز کردن عقده های گذشته و مسائل شخصی را بگیریم. نیاموختهایم که به شیوه عهدنامه مالک اشتر، منتقدان حق گو را زیر پروبال حکومت خود بگیریم. نیاموختهایم که نقد را در همان سطحی که هست بیان کنیم و هر نقدی درباره استراتژی طرف مقابل را سریعا به نقد ایدئولوژی بدل نکنیم و سر از مشاجرات کلامی و فلسفی درنیاوریم؟ روشن است که اگر یک طرف متحجر عقلستیز و طرف دیگر بیدین وطنفروش باشد، به جای نقد، باید آماده معرکه نبرد شد. حال آن که اگر «نقد قاعده باشد»، تنها با مجهزشدن به محتوای عالمانه و تمسک به شیوه های هنرمندانه میتوان، کاری کرد که کتابها و جلسات جریان فکری رقیب، خریدار کمتر و نامزد سیاسی آن جریان، رأی پایینتری داشته باشد. بنابراین قاعده بودن نقد، خود ضامن تجهیز ما مؤمنان به علم و هنر است برای این نبرد نوین. کدام خادمی از این بهتر که هم کاستیهای ما را نمایان میکند و هم برای ترمیم آن، ما را به علم و هنر و اخلاق مسلح میکند؟
نتیجه
چند روز پیش یکی از شاگردان در کلاسی پرسید: چرا علیرغم باطل بودن بلوک شرق و غرب، کمونیسم بسیار زود فروپاشید، اما کاپیتالیسم هنوز پابرجاست؟ از میان هزار پاسخ اقتصادی و سیاسی و عقیدتی، جواب دادم که در نگاه من مهمترین عامل، خوداصلاحی و پویایی سیستم است. نظام سیاسی و اجتماعی که نقدهای عالمانه و مشفقانه را بشنود و به کار بندد و بر خطا یا انحرافش اصرار نورزد، امید بیشتری به بقاء خواهد داشت. سرمایهداری خشن قرن نوزدهم، پیامهای بحران بزرگ دهه 1930 و سپس جنبشهای دهه 1970 را شنید و با سازوکارهای سیاسی، اقتصادی و رسانهای، نسخه خود را تعدیل کرد، اما سران حزب کمونیست، با علم به ناکارآمدیها و فسادها، همچنان بر مرامنامه خود پای فشردند و شد آن چه شد.
الغرض قاعده شدن نقد نه تنها نشانه بلوغ عقل جمعی و تواضع اخلاق عمومی، بلکه بزرگترین خادم برای آفتزدایی از یک نظام است و ما در دهه چهارم انقلاب سخت بدان محتاجیم. امروز چه برای تضمین کارآمدی و چه برای اطمینان از بقاء در صراط انقلاب و امام، به دو چیز نیازمندیم:
اول، تقویت فرستنده یعنی میداندادن به معتقدان منتقد (نه معتقدان متصلب یا ثناگو و نه منتقدان بیاعتقاد و تجددخواه)؛
دوم، تقویت گیرنده یعنی اهتمام واقعی به اثربخشی نقدها و تعبیه ساز و کارهای خوداصلاحی و پالایشگر از درون سیستم.
منزوی کردن معتقدان منتقد، گرچه باب طبع کوتاهمدت برخی مدیران اجرایی باشد، در بلندمدت بهترین خدمت به اهداف دشمنان و تضعیف جمهوری اسلامی است، زیرا محروم کردن نظام از این خادمان حقیقی، به معنای دست کشیدن از اصلاح حقیقی است، اصلاح ناکارآمدیها و فسادهای عملی یا انحرافهای نظری